بابک با حال پریشان و آشفته و بی قرار روبروی
من نشسته بود. سرگشتگی و پشیمانی از سر
و روش می بارید . نخواستم تو این شرایط سرکوفتی
بهش بزنم و بیشتر از این که بود ناراحتش کنم . ولی
یادم می آمد روزی که هیجان زده پیش من اومد و از
تصمیمش برای ازدواج با رویا خبر داد خیلی عصبانی
شدم و سرش داد زدم که :" دیوانه ، ازدواج ، بیشتر از
احساسات و عشق و عاشقی احتیاج به تفکر و آینده
نگری داره . آخه این دختره سوای یک قیافه که اونم
با کمک یک من لوازم آرایش جذاب و زیبا شده چی داره.
تو از اخلاق و رفتار واقعیش چه می دونی . پدر و مادر
که نداره .برادرا و خواهراش که همه خارجند. تو محیط کار
هم یه جورایی بوده که انداختنش بیرون و زود بازنشسته
اش کردند .سنش هم که ده سال از تو بیشتره. تازه نقص
عضوش هم تو سرش بخوره."
بابک به زبان آمد که " فرشته جان ، عجب فریبی خوردم
این یک عفریته واقعی است . یک آدم به شدت عقده ای .
نمی دونم این دختری که توی یک شهر دوردست کوچک
بزرگ شده ، این فرهنگ چاله میدونی و زبون تند و تیز
و پر از فحش های رکیک رو از کجا یاد گرفته .اخلاقش رو
هم نگو و نپرس که با صد من عسل هم نمی شه خوردش."
گفتم بابک حالا چکار می خواهی بکنی؟ یک کلمه حوابم
داد که : فرار . گفتم یعنی چی؟ گفت: از تو چه پنهان از
مدتی پیش مقدمات سفر به خارج رو فراهم کرده ام .
با خونسردی و ناباوری پرسیدم : کی انشاء الله؟
گفت همین امشب .گفتم چرا با این عجله؟ گفت
تو نمی دونی این رویا چه اعجوبه ایه و کجاها دست
داره ، اگر بو ببره حتما جلوم رو می گیره و یه کاری
دستم می ده.
اون شب مرغ از قفس پرید و از فردا تا چند ماه
ما گرفتار اذیت ها و مزاحمت های رویا بودیم، تا
بالاخره از ما نا امید شد و دست از سر ما برداشت.
ولی نمی دونم هرگز فهمید بابک به خارج رفته یا نه .