داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

بوی الرحمن

دیوار به دیوار آپارتمان ما آقای دکتری با خانمش

 در سنین بالای هفتاد زندگی میکنند  که یک عمر

عاشقانه با هم زندگی کرده اند .دکتر در این سن و

سال هر روز ساعت شش ونیم صبح  برای کار از

 خونه میزنه بیرون و طرفهای غروب بر میگرده .

غالبا در روز چند بار به خونه زنگ میزنه و از

خانم سراغ می گیره . چون بارها شده به خونه ما

 زنگ زده و خواسته زنگ در روبرو را بزنیم و ببینیم

خانم خونه هست یا نه , چون به تلفنش جواب نمیده .

دو پسر هم دارند  که از سالهای دور در خارج زندگی

 می کنند .

زد و پارسال خانم دکتر کسالت شد یدی پیدا کردو دوتا

 عمل جراحی سخت و روز به روز ضعیفتر و بالاخره

تا حدی که الان تمام وقت روی تخت افتاده و ....

همسایه ها و تک و توک آشناها به نوبت از خانم دکتر

 مهربون  مراقبت می کنند .ولی خوب به خانم دکتر شاد

 و خوش روحیه قبلی ما الان آنقدر سخت میگذره که

 پیش بعضیها صحبت از خودکشی کرده .

آقای دکتر هم به وضوح تکیده شده , آنقدر که به کندی

و سختی حرکت می کند.در حالیکه تا چند وقت پیش

 تقریبا هر روز عصرا باتفاق خانمش برای گردش

 در پارک ملت قدم زنان از خونه می زدند بیرون .

یک هفته پیش آقای دکتر باتفاق یکی ازپسراش که

که به ایران آمده بود برای تدارک سفر خانم, به خارج

رفتند .دیروز خانم دکتر پیغام داد که کارم داره .

رفتم خونشون  . از دیدن هیکل خیلی نحیف او

دلم لرزید . سویچ ماشینشون را بهم داد که برم

 و برای چند دقیقه ماشین را روشن کنم که باطریش

 خالی نشه .وقتی رفتم تو ماشین نشستم که استارت

بزنم , بوی خاصی توی ماشین پیچیده بود.

نمی دونم چرا یک لحظه فکر کردم بوی الرحمن میاد .

از خودم بدم اومد.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد