داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

رویا3

نیمه شب است و من خوابم نمی برد

پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود

 می کنم و به بارش آرام باران خیره

شده ام. چشمان خودم هم خیس است.

 تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش

رویم  محو نمی شود. راستش را بخواهید

تصویر همۀ  رویاها یکی یکی از جلویم

رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام

رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن

 شب شوم یکی یکی برباد رفته اند. در

 این مدت آنقدر پیگیر علت مرگ رویا

شده ام که مرا به گوشۀ این بیمارستان

روانی تبعید کرده اند.  دردناک تر این که

یک هفته است از سیما و پدرش بی خبرم .

در اینجا تنها به امید سر زدن سپیده آزادی و

فرا رسیدن صبح رهایی زنده هستم. به امید

دیدار.

این داستان ادامه دارد......

رویا 2

 شب جمعه است و دم غروب و سالگرد تولد دختر عزیزم .

چهل روز از دفن  اجباری رویا در این گورستان دور افتاده

گذشته. سیما و پدرش سه هفته است در بندند و بلا تکلیف.

غریب و تنها ، شمعی بر مزار خاکی او که ترمه ای رویش

 انداخته ام روشن کرده ام و آرام و بی صدا مانند همه این

 چهل شب در فراقش اشک می ریزم.

هوا کمی تاریک شده است که چند لحظه ای پلک هایم

 روی هم می افتد. مامان و بابا و رویا و چند نفر دیگر را در

باغی مشغول شادی و رقصیدن می بینم. گویا در آنجا

برای تولد رویا جشن تولد مفصلی گرفته اند. یک لحظه

 هم خودش به طرفم می آید، با خنده ای شیرین دسته

 گلی را که روی گورش قرار داده ام بر می دارد، صورتم

 را می بوسد و در گوشم این شعر معروف را زمزمه

 می کند که:

ما گر ز سر بریده می ترسیدیم

در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

این داستان ادامه دارد.....


رویا 1

چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد.

پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا

تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه

و کبود خیلی آشفته بود ،  بالاخره نزدیکای

 سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان

اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت،

گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت

بود و کاری به اوضاع و احوال اطرافت نداری

گفتم خوب چطور شد امشب اومدی گفت اومدم

 بخاطر تربیت این شیر دخترا بهت تبریک بگم

با دلخوری گفتم  حال و روزم رو که می بینی ،

با دلسوزی خاصی گفت  حالا باید برم ولی دخترم

باید صبور باشی، من خودم اینجا مواظب رویا هستم

از وحشت این خبر جیغ بلندی کشیدم و در حالی که

مثل ابر بهار گریه می کردم  از خواب پریدم ،

 اما نمی تونستم به سیما و پدرش که ترسیده و

 متعجب بالای سرم ایستاده بودند چی بگم .

این داستان ادامه دارد...

شتر

حاکم : دستور بده چند تک تیر انداز

              اطراف قصر مستقر شوند تا هر

          شتری که احیانا نزدیک شد بزنند

داروغه : قربان  ، شتر را  بزنند؟

حاکم : بله چون  ذلیل مرده ،حاکم

                قبلی را خواب دیدم که

             می خندید  و می گفت بالاخره

            این شتر در خونۀ تو هم خوابید .

داروغه : عجیبه .اتفاقا نگهبانان خبر

          آورده اند که یک قطار30 نفرۀ شتر

           از دیشب پشت دروازه خوابیده اند.

حاکم : یعنی کار از کار گذشته؟

داروغه: چه عرض کنم قربان .

ایران خانم : طلاق،طلاق،طلاق


این بار با تمام وجودم فریاد زدم طلاق طلاق طلاق

و اون با صدای نکره اش نعره زد که مرگ مرگ مرگ

 یعنی که تا دم مرگ باید من رو تحمل کنی

از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و به سمت در دویدم

هنوز پایم را از چهار چوب بیرون نگذاشته بودم که مثل

اجل معلق رسید و در را با شدت  بست و فشار داد .

پایم لای درگیر کرد و له شد ،از درد بیحال شدم

ولی خنده های هسیتریکی را که از دهان گشادش

بیرون می زد  می شنیدم.

کشان کشان مرا به انباری برد و در را برویم قفل کرد.

اما این آقا مراد زرنگ و زورمند یه چیزی رو فراموش

 کرده بود تلفن همراهم.

برای همین هم دو ساعت بعد داداشام و چند نفر دیگه

از دوستاشون اومدند کمکم. اول  منو از تو زندونم

خلاص کردن بعد اون لندهور رو تا می خورد زدند

بعد پنج شش تا امضا از چند تا چک و سفته تا

واگذاری حق پیگیری قانونی طلاق به یک وکیل رو

 ازش گرفتن و دست آخر انداختنش تو همون

هلفتونی با یه کیسه نون و چند بطری آب .

چند ماه بعد حکم طلاق صادر شد و اقا مراد

به خاطر چند تا ارچک ها و سفته هایی که

دست ما داشت رفت زندان که حالا حالاها

آب خنک بخوره. ولی باز هم جبران چند ده

 سال زجری که به من داده بود نمی شه .