داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

رویا 2

 شب جمعه است و دم غروب و سالگرد تولد دختر عزیزم .

چهل روز از دفن  اجباری رویا در این گورستان دور افتاده

گذشته. سیما و پدرش سه هفته است در بندند و بلا تکلیف.

غریب و تنها ، شمعی بر مزار خاکی او که ترمه ای رویش

 انداخته ام روشن کرده ام و آرام و بی صدا مانند همه این

 چهل شب در فراقش اشک می ریزم.

هوا کمی تاریک شده است که چند لحظه ای پلک هایم

 روی هم می افتد. مامان و بابا و رویا و چند نفر دیگر را در

باغی مشغول شادی و رقصیدن می بینم. گویا در آنجا

برای تولد رویا جشن تولد مفصلی گرفته اند. یک لحظه

 هم خودش به طرفم می آید، با خنده ای شیرین دسته

 گلی را که روی گورش قرار داده ام بر می دارد، صورتم

 را می بوسد و در گوشم این شعر معروف را زمزمه

 می کند که:

ما گر ز سر بریده می ترسیدیم

در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

این داستان ادامه دارد.....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد