داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

رویا3

نیمه شب است و من خوابم نمی برد

پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود

 می کنم و به بارش آرام باران خیره

شده ام. چشمان خودم هم خیس است.

 تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش

رویم  محو نمی شود. راستش را بخواهید

تصویر همۀ  رویاها یکی یکی از جلویم

رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام

رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن

 شب شوم یکی یکی برباد رفته اند. در

 این مدت آنقدر پیگیر علت مرگ رویا

شده ام که مرا به گوشۀ این بیمارستان

روانی تبعید کرده اند.  دردناک تر این که

یک هفته است از سیما و پدرش بی خبرم .

در اینجا تنها به امید سر زدن سپیده آزادی و

فرا رسیدن صبح رهایی زنده هستم. به امید

دیدار.

این داستان ادامه دارد......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد