داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

بی تابی ایران خانم

-        ایران خانم چرا از وقتی از فرنگ برگشتی این

 قدر بی تابی ؟

-        حال کسی رو دارم که یک عمر تو خرابه، نون

 کپک زده و آب  شور خورده ،یه روز می برنش

مهمونی توی کاخ، با سرو بهترین غذاها، بعد

 برش میگردونن  تو همون خرابه ، با  همون

 نون و همون آب .

 

این هم جناب شیطان

: بالاخره  بعد از چهل سال تلاش تونستی

  با شیطان ملاقات کنی ؟

: بله ، اما !!!!

: اما چی؟

: بماند !!!!!

: چرا از اول تصمیم گرفتی دنبال شیطان بری ؟

: چون وعدۀ خدا نسیه بود و وعدۀ شیطان نقد .

: سر چی با شیطان معامله کردی ؟

:به ازاء رسیدن به قدرت کامل، چیزهای

بی ارزشی مثل وجدان و شرف و انسانیت

 را زیر پا گذاشتم .

: راستی شیطان چه شکلی بود ؟

: بین خودمون باشه، وقتی رفتم توی تالار

 مخصوص ِ کاخ ابلیس ،منو بردن جلو یک آینه

 قدّی ،گفتن این هم جناب شیطان !!!!!

سعید، فرشاد و بهاره

تو خبرها اومده بود که دیشب یک اتومبیل

 بی ام و که با سرعت سرسام آوری در

بزرگراه نیایش حرکت می کرد واژگون شد

و یک زن و مرد سرنشین آن در دم جان خود

را از دست دادند .طبق تحقیقات انجام شده

 این اتومبیل توسط یک پورشه  تعقیب میشده

 که  این حادثه روی داده است . راننده پورشه

در حال حاضر در بازداشت به سر می برد .

.

.

.

دو شب پیش بود داشتم تدارک شام و

 مراسم سالگرد ازدواجمون رو میدیدم

که فرشاد برادرم زنگ زد و گفت که ممکنه

کمی دیر برسه. دیگه توضیحی ازش نخواستم

و برگشتم سر کارم . بنا بود همسرم سعید

 زودتر بیاد و کمکم کنه . ولی خبری از او نبود .

 با موبایلش تماس گرفتم  که خاموش بود .

کمی تعجب کردم  ولی به دلم بد نیاوردم .

ولی وقتی ساعت از ده گذشت و از سعید و

فرشاد و همسرش خبری نشد نگران شدم

مخصوصا وقتی دیدم تلفن های سعید

و فرشاد و حتی بهاره همسرش جواب نمیده

 به دلم برات شدکه اتفاق بدی افتاده . تنها

 راهی که به نظرم می رسید این بود که مرتب

 با این شماره ها تماس بگیرم شاید یکی از

 اون ها جواب بده . تا اینکه حدود دو بعد از نیمه

شب تلفن بهاره جواب داد . ولی یک آقایی

پشت خط بود .  پلیس بود و خبر از حادثه ناگوار

 تصادف در بزرگراه مدرس داد.

سعید و بهاره کشته شده بودند و فرشاد که در

 تعقیب اونها بوده بازداشت شده بود .

بعد از بررسی محتوای موبایل های بهاره و

 سعید ، فرشاد آزاد شد و تنها به علت سرعت

 غیر مجاز جریمه  شد . ؟؟؟؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

شهرزاد و خلیفه

شهرزاد : ای خلیفۀ بزرگوار میدانم شما لطف کردید

              و هزار شب برای من قصه گفتید تا مرا

              خواب کنید. اما امشب اجازه دهید من

             برای شما قصه بگویم

خلیفه: بسیار خوب ، قصه ات را بگو

شهرزاد : ولی داستان من شما را خواب نمی کند.

خلیفه: پس چه؟

شهرزاد : آنچه می خواهم بگویم خواب را برای

               همیشه از چشمان شما می گیرد

خلیفه: چه می گویی دیوانه؟ . جلاد !!!!!

شهرزاد : حال که جلاد را فرا خواندید اجازه دهید

               آخرین سخنم را بگویم.

خلیفه : بگو

شهرزاد: شما هزارشب تلاش کردید ما را خواب

              کنید . ولی اکنون همه  اهالی ، "شهرآزاد "

              هستند و پشت دروازۀ  کاخ تجمع کرده اند

              منهم ترسی از مرگ و جلاد شما ندارم

              شاید این جلاد هم یکی از ما باشد .

خلیفه : جلاد بزن گردن این مادر به خطا را !!!!

جلاد : قربان . متاسفانه شمشیر من کند شده

         و دیگر برندگی ندارد .

خلیفه: آی بیایید این دو را ببرید گردن بزنید

شهرزاد: توجه کنید که ما اکنون در قرن بیست

             و یکم زندگی می کنیم . ضمنا بگویم

             کارگزاران شما قصر ترک کرده اند و

             به جزیرۀ سرندیب پناه برده اند .

خلیفه: آه خدایا به دادم برس

شهرزاد : گمانم برای یاد خدا بسیار دیر است.

آخر خط

با صدای خشن راننده از خواب پرید :

- خانم آخرِ خطه ، پیاده شین

  پیرزن زیر لب گفت :

- چه زود رسیدیم

با زحمت از اتوبوس پیاده شد و نگاهی به اطراف

انداخت . بیابان برهوت و یک تابلوی رنگ و رو رفته

که روی آن نوشته بود : شرکت سیر و سفر دنیا گشت

مبدا – تولد ، مقصد - مرگ