- ایران خانم چرا از وقتی از فرنگ برگشتی این
قدر بی تابی ؟
- حال کسی رو دارم که یک عمر تو خرابه، نون
کپک زده و آب شور خورده ،یه روز می برنش
مهمونی توی کاخ، با سرو بهترین غذاها، بعد
برش میگردونن تو همون خرابه ، با همون
نون و همون آب .
: بالاخره بعد از چهل سال تلاش تونستی
با شیطان ملاقات کنی ؟
: بله ، اما !!!!
: اما چی؟
: بماند !!!!!
: چرا از اول تصمیم گرفتی دنبال شیطان بری ؟
: چون وعدۀ خدا نسیه بود و وعدۀ شیطان نقد .
: سر چی با شیطان معامله کردی ؟
:به ازاء رسیدن به قدرت کامل، چیزهای
بی ارزشی مثل وجدان و شرف و انسانیت
را زیر پا گذاشتم .
: راستی شیطان چه شکلی بود ؟
: بین خودمون باشه، وقتی رفتم توی تالار
مخصوص ِ کاخ ابلیس ،منو بردن جلو یک آینه
قدّی ،گفتن این هم جناب شیطان !!!!!
تو خبرها اومده بود که دیشب یک اتومبیل
بی ام و که با سرعت سرسام آوری در
بزرگراه نیایش حرکت می کرد واژگون شد
و یک زن و مرد سرنشین آن در دم جان خود
را از دست دادند .طبق تحقیقات انجام شده
این اتومبیل توسط یک پورشه تعقیب میشده
که این حادثه روی داده است . راننده پورشه
در حال حاضر در بازداشت به سر می برد .
.
.
.
دو شب پیش بود داشتم تدارک شام و
مراسم سالگرد ازدواجمون رو میدیدم
که فرشاد برادرم زنگ زد و گفت که ممکنه
کمی دیر برسه. دیگه توضیحی ازش نخواستم
و برگشتم سر کارم . بنا بود همسرم سعید
زودتر بیاد و کمکم کنه . ولی خبری از او نبود .
با موبایلش تماس گرفتم که خاموش بود .
کمی تعجب کردم ولی به دلم بد نیاوردم .
ولی وقتی ساعت از ده گذشت و از سعید و
فرشاد و همسرش خبری نشد نگران شدم
مخصوصا وقتی دیدم تلفن های سعید
و فرشاد و حتی بهاره همسرش جواب نمیده
به دلم برات شدکه اتفاق بدی افتاده . تنها
راهی که به نظرم می رسید این بود که مرتب
با این شماره ها تماس بگیرم شاید یکی از
اون ها جواب بده . تا اینکه حدود دو بعد از نیمه
شب تلفن بهاره جواب داد . ولی یک آقایی
پشت خط بود . پلیس بود و خبر از حادثه ناگوار
تصادف در بزرگراه مدرس داد.
سعید و بهاره کشته شده بودند و فرشاد که در
تعقیب اونها بوده بازداشت شده بود .
بعد از بررسی محتوای موبایل های بهاره و
سعید ، فرشاد آزاد شد و تنها به علت سرعت
غیر مجاز جریمه شد . ؟؟؟؟؟؟
شهرزاد : ای خلیفۀ بزرگوار میدانم شما لطف کردید
و هزار شب برای من قصه گفتید تا مرا
خواب کنید. اما امشب اجازه دهید من
برای شما قصه بگویم
خلیفه: بسیار خوب ، قصه ات را بگو
شهرزاد : ولی داستان من شما را خواب نمی کند.
خلیفه: پس چه؟
شهرزاد : آنچه می خواهم بگویم خواب را برای
همیشه از چشمان شما می گیرد
خلیفه: چه می گویی دیوانه؟ . جلاد !!!!!
شهرزاد : حال که جلاد را فرا خواندید اجازه دهید
آخرین سخنم را بگویم.
خلیفه : بگو
شهرزاد: شما هزارشب تلاش کردید ما را خواب
کنید . ولی اکنون همه اهالی ، "شهرآزاد "
هستند و پشت دروازۀ کاخ تجمع کرده اند
منهم ترسی از مرگ و جلاد شما ندارم
شاید این جلاد هم یکی از ما باشد .
خلیفه : جلاد بزن گردن این مادر به خطا را !!!!
جلاد : قربان . متاسفانه شمشیر من کند شده
و دیگر برندگی ندارد .
خلیفه: آی بیایید این دو را ببرید گردن بزنید
شهرزاد: توجه کنید که ما اکنون در قرن بیست
و یکم زندگی می کنیم . ضمنا بگویم
کارگزاران شما قصر ترک کرده اند و
به جزیرۀ سرندیب پناه برده اند .
خلیفه: آه خدایا به دادم برس
شهرزاد : گمانم برای یاد خدا بسیار دیر است.
با صدای خشن راننده از خواب پرید :
- خانم آخرِ خطه ، پیاده شین
پیرزن زیر لب گفت :
- چه زود رسیدیم
با زحمت از اتوبوس پیاده شد و نگاهی به اطراف
انداخت . بیابان برهوت و یک تابلوی رنگ و رو رفته
که روی آن نوشته بود : شرکت سیر و سفر دنیا گشت
مبدا – تولد ، مقصد - مرگ