داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

یک زباله دانی متعفن

من اینجا زاده شده ام

و بالیده  و می دانم

آن روزها چندان آلوده نبود

شاید بهتر بود تحمل می کردیم

ولی هرگز این گونه نبود

 که یک زباله دانی متعفن .

 

این پیرمردان خرفت را

که گمان می کنند

 استاد شیطان هستند

باید از بازی بیرون کرد.

برای رسیدن آن لحظۀ خاص

 اما ، باید شکیبا بود،

هرچند آسان نیست .

 

تماشایی است آن صحنه

که همه بر می خیزیم

و برای بازیگران جدید

که خود برگزیده ایم

یکصدا هورا می کشیم

 و می رویم پاک کنیم

شهرمان را ،

کوچه به کوچه

خانه به خانه ،

از این همه پلشتی

 

تصادف

دم غروب بود ، خسته و کم حوصله ده دقیقه ای می شد

 تو خیابان ولیعصرمنتظر تاکسی بودم  .داشتم از کوره در

 می رفتم که یه ماشین اسپورت اخرین مدل جلو پام ترمز

 کرد و بوق زد . چند قدم عقب رفتم و زیر لب به این خر

مگس معرکه لعنت کردم. ماشین هم عقب اومد و باز بوق

زد. حوصله  یک و بدو نداشتم و گرنه حالش رو اساسی

می گرفتم. یهو چشمم افتاد به اتوبوسی که توی خط

ویژه داشت نزدیک می شد. ایستگاه روبرویم بود .شلوغی

 اتوبوس رو به جوون خریدم و با عجله دویدم اونطرف

خیابون. یک لحظه احساس کردم  چیزی محکم بهم خورد

 و دیگه هیچی نفهمیدم.چشم که باز کردم روی تخت

بیمارستان بودم و خواهرم بالای سرم . صدای دکتر رو

شنیدم .داشت دلداریش میداد که خوشبختانه به خیر

گذشته ولی چهل و هشت ساعتی باید تحت نظر باشه .

رویا دستی روی سر باندپیچی شده ام کشید و گفت : میترا

چطوری؟ ناله کنان گفتم سرم خیلی درد می کنه.گفت:

 یه موتوری بهت زده و در رفته .حالا خوبه این اقا اونجا

بودن و سریع رسوندنت بیمارستان.

 دوماه بعد من پشت ماشین اسپورت اون شبی نشسته

بودم و پرویز کنارم داشت اوازی رو زمزمه می کرد. اتفاقا

مسیرم طوری بود  که پیچیدم توی ولیعصر ورسیدم به

محل تصادف  . بهش گفتم اون شب می خواستم از دست

 تو خلاص شم که تصادف کردم. گفت خیلی متاسفم ،این

تصادف اگر برای تو دردناک و تلخ بود ولی  برای من

بزرگترین شانس زندگیم بود . خندیدم و گفتم هرچه بود

  انگار همه چی  ختم به خیر شده  به شرطی که دیگه

برای کسی بوق نزنی.

چه دریافت احمقانه ای از آزادی

نوشته بود : جوونیم داره تموم میشه و من

هیچی ازش نفهمیدم .من دنبال آزادیم و برای

بدست اوردنش تا اونطرف دنیا می رم . برای

همین هم از این جهنم رفتم . زنده باد سکس

و سیگار برگ و تکیلا .  مامان راستی ببخش که

دلارهایی رو که قایم کرده بودی برداشتم .

خدا حافظ . بی امید دیدار .

یادداشتش رو مچاله کردم و زیر لب گفتم پسره

 دیوونه. چه دریافت احمقانه ای از آزادی.

 

حالا که می روی

حالا که می روی

 بی اعتنا و سرد و سبکسر

داری تمام هستی من را

 انگار می بری

از جان خسته

تا تن درهم شکسته ام

دستان سرد وملتمسم را نیز

همراه خود ببر

  پاهای خسته ز ساعات انتظار

بر سر قرار

وین قلب و روح مردۀ من هم

 از آن تو

اما دو چشم خیس مرا

 بگذار پیش من

میخواهمش که بگرید

شبانه روز

 درسوگ اشتباه تو

یا اشتباه من، شاید

خواب آزادی

پرنده ای که بالش راشکسته اند

 ودهانش را بسته ، که نخواند

در قفس زندانی

قفس درون یک اتاق نیمه تاریک

اتاق نیمه تاریک، سلولی از یک زندان بزرگ

و این زندان در ناکجا آباد ستمزار

گاهی  می اندیشم

که آن پرنده منم

و شگفت نیست  که چرا هنوز زنده ام

 چون همیشه خواب آزادی می بینم

و خواب بهار و باغ

و خواب دستی  که بر زخم هایم مرهم می نهد

دهانم را بازمی کند

و قفس را از سلول و زندان بیرون می برد

 و در آسمان آبی

 و برفراز سرزمینی سبز رهایم می کند

تا با هزاران پرندۀ آزاد شدۀ دیگر

به پرواز درآییم

و سرود خوشبختی بخوانیم