داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

پلک های سرد و سنگین

باد سردی می وزید

آسمان تاریک بود

پاش تا زانو درون

 برف و گل در گیر

آتش امید گویی

در دلش خاموش می شد

 خواب تنها آرزوی آخر او بود

پلک های سرد و سنگینش

 بسته می شد

ناگهان یک سیلی محکم

 به صورتش خورد

گونه اش یک پارچه آتش شد

بعد دنیا پیش چشمش

 تیره و تاریک

.

.

.

.

وه چه خوابی بود خوش

گرمای جان بخشی

و نور سبز زیبایی

در اینجا می شود احساس

کجایم من؟ کجایم من ؟

- تو اینجا پیش ما هستی

 تو پیش دوستانت در امان هستی

ز بیم بهمن و کولاک و سرما .

تو را از چنگ غول مرگ

در آن لحظۀ آخر رهانیدیم

بخواب  آرام و ایمن باش .

 

 

 

 

 

 

 

امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود

امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود . گفتم خدا بد نده

علی چی شده؟ گفت: خیلی دلواپسم .گفتم: برای چی ؟

 گفت : ممکنه  زندگی و کارم رو از دست بدم گفتم :

چطور ممکنه ؟ تو رئیس و سهامدار اصلی شرکت هستی .

 کی میتونه تو رو برکنار کنه . گفت: شرکت های رقیب

 دارند با بقیه سهامدارا مذاکره می کنند که اگر تغییر

 عمده ای تو مدیریت شرکت بدن ، معامله خیلی بزرگی

با شرکت انجام بدند که ارزش سهام شرکت تا پنجاه در صد

 بالا بره و در بلند مدت فروش محصولاتشون رو در تمام

منطقه به شرکت ما واگذار کنند . گفتم : یه بارم شده به

 منفعت شرکت فکر کن، خودتو بازنشسته کن و سهامت

رو هم واگذار کن . گفت :تو هم که بله . از همین الان دیگه

 توی این شرکت سمتی نداری . گفتم :فکر می کردم تو

عاقل تر از این حرفا باشی . با این لجبازی هم خودتو نابود

 می کنی هم شرکتو.

 

صندوقچه

 

 

 

در گوشۀ قلبم

صندوقچۀ کوچکی است

که در یک روز طوفانی

کلید آنرا باد با خود برد

آنروز که گردباد فریب

کلبۀ عشقم را

 بر سرم آوار کرد

و رگبار دروغ

 اشک های حسرتم را شست

در آن صندوقجه عکسی است

از رویائی ترین

 لحظه های یک زندگی

که شاید هزار بار

به سر زمین فراموشی

پر کشیده بود

اگر کلیدش را باد

تا سر زمین عشق

بدرقه نکرده بود

ای بسا آرزو که خاک شده

اصرار بسیار و گریه های مادرش سرانجام دل او را نرم کرد که به آخرین خواستگارش ، که این روزها بسیار کم شده بودند جواب مثبت بدهد . به این شرط که مراسم ، ساده و مختصر برگزار شود .

علیرغم دل شوره و نگرانی زیادی که داشت ، شب زفاف یکی از زیباترین و لذت بخش ترین شبهای زندگیش بود که تا نزدیکی های سحر ادامه داشت .

تازه آفتاب زده بود که با برخورد نسیم خنک یک بامداد بهاری به گونه اش از خواب بیدار شد . هنوز چشمش را درست باز نکرده بود که با دست مهرداد را در کنارش جستجو کرد . وقتی جای خالی را حس کرد ، چشمانش را باز کرد و از دیدن دیدن رختخواب مرتب و دست نخورده در کنارش کمی متعجب شد. به آرامی از جایش بلند شد لباسش را پوشید و به آشپزخانه رفت . همه چیز دست نخورده بود . در دستشوئی و حمام هم کسی نبود .فکر کرد شاید مهرداد برای خوردن صبحانه به طبقه پایین رفته است .وقتی پایین رفت  دید لای در نیمه باز است اطمینان پیدا کرد که مهرداد اینجاست . در را باز کرد و به شوق دیدن پدر مادرش و مهرداد با صدای بلند گفت  سلام به همگی . ولی از سکوتی که همچنان برقرار بود جا خورد . به آشپزخانه که وارد شد از این که جای یخچال و اجاق گاز خالی بود و تنها میز و صندلی ها ی کهنه و گرد و خاک  گرفته ایی آنجا دیده میشد حسابی گیج شد سری به اطاق خواب زد، خالی و غبار گرفته ،  تنها با قابی از عکس  کهنۀ پدر و مادرش بر دیوار  . به سرعت به سمت پنجره دوید از میان شیشه های شکسته چیزی جز چند درخت خشکیده و علف های هرز در کف حیاط قدیمی خانه شان  دیده نمی شد . مگر دیشب در باغ سر سبز و زیبایشان مراسم عروسی بر پا نبود ؟

ساعت شماطه داری ،که تنها یادگاری نزد او   از خانه پدریش بود ، زنگ زد و او را از خواب شگفت انگیزی که دیده بود بیدار کرد و به دنیای واقعی باز گرداند . دنیایی که  جز تنهایی و خزان زندگی برای او چیزی نداشت . انگار همین دیروز بود که پدر و مادرش به فاصلۀ کمی از هم در گذشتند .

باور کردنی نبود که دهسال از آن روزهای تلخ گذشته باشد و او هر از گاهی تنها خواب ازدواج و مادر شدن را ببیند . باز هم زیر لب زمزمه کرد که:

ای بسا آرزو که خاک شده .!!!!!!!!!!!!

 

روزی که زمین لرزید زیر پای فرعونیان

 

  

روزی که زمین لرزید

زیر پای فرعونیان

روز داوری ،

آنچه ایشان سالیان سال

از گونه گونۀ پلیدی ها

در خود انباشته بودند

آشکار شد .

پس مردم پرسیدند چه شده است

که خبرهای پنهان فاش گردید ؟

آنگاه همۀ خلق برون آمدند

که نتیجۀ کارهای خود و ایشان  بنگرند

از خیر وشر ، کم یا بیش .

با الهام  از سورۀ زلزال در قرآن مجید