داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

باز هم خواهر

شب بسیار خوبی را گذرونده بودن . شام عالی در محیطی

با صفا همراه با برخورد بسیار صمیمانه و شاد و شاید

بتوان گفت عاشقانۀ نادر با شهرزاد. وقتی در مقابل در

ویلایشان از ماشین نادر پیاده شدن ، شهرزاد طاقت نیاورد

و گفت : شهربانو چطور بود؟ برق عشق رو تو چشمای

نادر دیدی؟ شهر بانو گفت بذار بریم تو سر فرصت بحث

کنیم .  شهرزاد: یعنی هنوز باورت نشده که اون مرد

رویاهای منه .شهربانو : نه عزیزم اون چیزی که

من توی چشمای نادر دیدم برق هوس و طمع بود نه

عشق و صداقت . اون شب این دو تا خواهر تا پاسی

از شب با هم یک و بدو می کردن . ولی بی نتیجه بود،

شهرزاد تصمیمش رو گرفته بود.مثل همیشه یک دنده و

لجباز. سه سال بعد تلفن آپارتمان شهربانو در لندن به صدا

در اومد. شهرزاد با صدای بغض آلود از خواهر بزرگترش

می خواست که اون رو از شر نادر خلاص کنه.شهربانو

سعی کرد آرومش کنه : من تهران  یه وکیل آشنا دارم میگم

کمکت کنه . حالا که نادر دار و ندارت رو بالا کشیده ،فکر

نمی کنم با طلاق گرفتن تو مشکلی داشته باشه . کارت که

با اون تموم شد پاشو بیا اینجا یه تیکه خوب برات سراغ

دارم ، اگر این دفعه حرف منو گوش کنی .

برج العرب

مهمونی کوچکی داده بودیم ولی  وقتی

همه رفتن دیگه نای راه رفتن نداشتیم با این

وجود وقتی داشتیم ظرفا رو  می شستیم

و خشک می کردیم ، نسترن گفت میدونی

این مستاجر بالایی ما عروسی دخترش رو

تو برج العرب گرفته .گفتم همونا که پارسال

خونۀ دکتر رو اجاره کردن ؟ گفت آره اینا

مقیم امریکا هستن و سالی یکی دو ماه

میان ایران. دکتر هم که رفته دوسال بمونه

امریکا تا بتومه اقامتش رو بگیره .

گفتم زیاد تعجبی نداره ، بالاخره این چند صد

ملیارد دلاری که حیف و میل شده کم و زیاد

بین یه عدۀ خاصی تقسیم شده . هزینۀ عروسی

 این جناب تو برج العرب   که  شاید درآمد یک

 روزش هم نمی شه ، سهم چند هزار مردم محروم

ما از پول نفته که  منتظرن امام زمان بیاد و  از

حلقومشون بکشه بیرون . گفت خسته ای

چرت و پرت میگی ، برو بگیر بخواب که فردا

باید بری دنبال یه لقمه نون  حلال سگ دو بزنی .