داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

چشم آبی

آن شب  بعد از سال ها مادرم را دیدم . درخواب .

 گفت : می خواهم بیایم پیشت .

با تعجب پرسیدم چطور ؟ از اون دنیا ؟

عکسی را که در دستش بود نشانم داد و چند بار

به علامت تاکید با انگشت به روی آن زد.

عکس جواد بود .

جواد هفتۀ پیش آمده بود خواستگاری ،

و من می خواستم مثل سایر موارد پاسخ منفی بدهم .

یک سال بعد ، دختر من و جواد به دنیا آمد .

با شباهتی عجیب به مادر مرحومم.

به ویژه چشمان آبی و درشتش .

 

 

عسلک و سنگ صبور مهربون

مدتی بود که عسلک اون شادابی و سرزندگی همیشگی رو نداشت .

برخلاف معمول که ناراحتی ها و دردل هاش رو  هر شب با سنگ صبور

مهربون  در میون می ذاشت و با تسٌلی های اون ، ذهن و دلش آروم می

 شد و شب رو با آرامش می خوابید ، یکی دو هفته بود که لام  تا کام

حرفی به زبون نمی آورد و در مقابل پرسش های مکرٌرِ سنگ صبور

مهربون با چشمای نمناک از اشک فقط او رو درآغوش می گرفت

 و  می بوسید .

یه روز صبح زود که سنگ صبور از خواب بیدار شد و صبحونه رو آماده

 کرد ، رفت بالای سر عسلک و صداش کرد اما عسلک عکس العملی

 نشون نداد . دوباره که صداش  کرد فقط صدای نالۀ  آهسته ای از او

 شنید . با نگرانی و مهربانی  دستی به سر و روی عسلک کشید که

 از داغی صورت عسلک   فریاد کوتاهی از تعجب و ترس کشید .

حال عسلک از اون روز صبح تا حوالی عصر ساعت به ساعت بدتر شد .

 اما اوائل شب مثل اینکه پاشویه ها و دوا و درمون های سنگ صبور

 مهربون کمی اثر کرد و عسک چشماشو باز کرد . سنگ صبور مهربون

 بیتابانه گفت عزیزم چی شده بود خدا رو شکر که حالت داره بهتر می شه

اینو که گفت اشک تو چشمای درشت وسیاه عسلک جمع شد و گفت

 عزیزم خیلی ازت ممنونم ولی وقتش رسیده که راز سکوت چند هفته ای

 خودم رو برات فاش کنم.  یادته یه روز که اومدی تو اتاقم  و دیدی قاصدک

 از پنجره بیرون رفت  پرسیدی چیه کار داشت و من جواب درستی بهت ندادم .

سنگ صبور مهربون گفت آره یادمه عزیزم و از همون روزا بود که حالت یواش

 یواش خراب شد . عسلک چشمشو به علامت  تایید باز و بسته کرد و گفت

میدونی اون روز قاصدک چه پیغامی اورده بود . سنگ صبور لباشو جمع کرد

 که یعنی نه نمیدونم . عسلک گفت قاصدک خبر سفر و جدائی رو  بمن داد

 و گفت به همین زودی باید از تو جداشم  و امشب همون شب جدائیه .

شاید برای اولین بار اشکی از چشمای سنگ صبور رو صورت عسلک افتاد 

و گفت عزیزم می دونی که من نمی خوام بی تو یه لحظه هم زنده باشم .

این و گفت و هق هق کنان عسلک رو بغل کرد و  به خودش فشرد .

اون شب تا نزدیکای صبح عسلک و سنگ صبور مهربون هم دیگه رو بوسیدند

 و بوئیدند و گریه کردن.

 افتاب که زد وسط اتاق یه مشت خاک سفید به شکل قلب به جا مونده بود

 و یه قطرۀ قرمز وسط اون . سنگ صبور مهربون از غصه خرد شده بود ولی

 هنوز هم عسلک رو در آغوش داشت .

 

 

ای بسا ارزو

اصرار بسیار و گریه های مادرش سرانجام دل او را نرم کرد که به آخرین خواستگارش ، که این روزها بسیار کم شده بودند جواب مثبت بدهد . به این شرط که مراسم ، ساده و مختصر برگزار شود .

علیرغم دل شوره و نگرانی زیادی که داشت ، شب زفاف یکی از زیباترین و لذت بخش ترین شبهای زندگیش بود که تا نزدیکی های سحر ادامه داشت .

تازه آفتاب زده بود که با برخورد نسیم خنک یک بامداد بهاری به گونه اش از خواب بیدار شد . هنوز چشمش را درست باز نکرده بود گه با دست مهرداد را در کنارش جستجو کرد . وقتی جای خالی را حس کرد ، چشمانش را باز کرد و از دیدن دیدن رختخواب مرتب و دست نخورده در کنارش کمی متعجب شد. به آرامی از جایش بلند شد لباسش را پوشید و به آشپزخانه رفت . همه چیز دست نخورده بود . در دستشوئی و حمام هم کسی نبود .فکر کرد شاید مهرداد برای خوردن صبحانه به طبقه پایین رفته است .وقتی پایین رفت  دید لای در نیمه باز است اطمینان پیدا کرد که مهرداد اینجاست . در را باز کرد و به شوق دیدن پدر مادرش و مهرداد با صدای بلند گفت  سلام به همگی . ولی از سکوتی که همچنان برقرار بود جا خورد . به آشپزخانه که وارد شد از این که جای یخچال و اجاق گاز خالی بود و تنها میز و صندلی ها ی کهنه و گرد و خاک  گرفته ایی آنجا دیده میشد حسابی گیج شد سری به اطاق خواب زد، خالی و غبار گرفته ،  تنها با قابی از عکس  کهنۀ پدر و مادرش بر دیوار  . به سرعت به سمت پنجره دوید از میان شیشه های شکسته چیزی جز چند درخت خشکیده و علف های هرز در کف حیاط قدیمی خانه شان  دیده نمی شد . مگر دیشب در باغ سر سبز و زیبایشان مراسم عروسی بر پا نبود ؟

ساعت شماطه داری ،که تنها یادگاری نزد او   از خانه پدریش بود ، زنگ زد و او را از خواب شگفت انگیزی که دیده بود بیدار کرد و به دنیای واقعی باز گرداند . دنیایی که اکنون  جز تنهایی و خزان زندگی برای او چیزی نداشت . انگار همین دیروز بود که پدر و مادرش به فاصلۀ کمی از هم در گذشتند .

باور کردنی نبود که دهسال از آن روزهای تلخ گذشته باشد و او هر از گاهی تنها خواب ازدواج و مادر شدن را ببیند . باز هم زیر لب زمزمه کرد که:

ای بسا آرزو که خاک شده .!!!!!!!!!!!!

 

شلوار دو تا

 

پرویز بود که زنگ زد ، می خواست منو ببینه  .

قرار شد شب  یه سری بیاد  پیشم خونه .

مدتی بود ازش خبری نداشتم . قدیما گاه گداری

برای دردل یا مشورت میومد پیشم یا من می رفتم

 دفترش .

اونشب اومده بود که مشکل بزرگ خانوادگیش رو

که براش پیش اومده بود باهام در میون بذاره .

اونم با قسم جلاله که موضوع بین خودمون بمونه.

خلاصۀ حرفش این بود که زنش و بچه هاش دست

 به یکی کردن و خونه و ماشین رو ازش گرفتن و دنبال

گرفتن زمینش هستن که تو شهرشون داره . اونم برای

رفع نیاز ، یه خانم سر براه شهرستونی گرفته و  از

غرب تهرون رفته یه آپارتمان شیک تو شرق تهرون

 کرایه کرده و با همسر جدیدش اونجا زندگی می کنه.

راستش نه اون موقع و نه تا حالا دقیقا نفهمیدم

طرح این موضوع با من برای چی بود مشورت  یا دردل

خالی . موضوع دید و بازدیدای ما تا حالا بیشتر مسائل

کاری و اداری و یا اجتماعی – سیاسی مملکت بود و

بعد از موردی که  واسطه وصلت دخترش با یه جوون

 بسیار برازنده شدم اولین بار بود که در جریان مسائل

خصوصی خانوادگی شون قرار می گرفتم ..

طبق معمول در موحهه حضوری من با صمیمیت و سادگی

روایتش رو از مسئله با تصور حق به جانبی او  باور کردم

ولی البته سوالاتی هم در ذهنم بوجود آمده بود  که باید

برایش پاسخی پیدا می کردم . مدتی بعد در جریان  فصل

 شراکت کوچکی که با هم داشتیم ابعاد جدیدی از  شخصیت

مادیگرای این همکار قدیمی رو شناختم . که بسیاری از تصورات

 ذهنی منو نسبت به او دستخوش تغییر کرد . و نهایتا اخیرا

 متوجه روایت دیگری شدم که نشون میداد داستان تعریفی اون

 شب یه خورده حا بحا برام گفته شده بود یعنی این حناب بعد از

سال ها  تصاحب پست های نون آبدار ، باصطلاح شلوارش دو تا

 شده  و اول  رفته همسر جدیدی گرفته که با عکس العمل طبیعی

خانواده روبرو شده و باقی ماجرا .

نمی دونم کجا خوانده ام که چهرۀ واقعی انسان ها بویژه آقایان

در دو جا آشکار می شه یکی در هنگام تقابل منافع  مهم مادی

یکی در هنگام تصاحب جنس مخالف . داوری در مورد این گفته با شماست .

 

خدا حافظ کویر

اون روز برای  اولین بار طی سال های متمادی

صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای

پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش

می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره .

کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را

 نوازش می داد . آنچه این منظره را برای او بسیار

دل انگیز تر  می کرد نم نم باران لطیفی بود که بعد از

سالیان دراز تحمل خشکسالی برایش حکم تحقق رویایی

بسیار زیبا و دلچسب ولی دست نیافتنی را داشت .

هنوز آنچه را می دید باور نمی کرد برای همین چشمانش

را چند بار با انگشتانش مالید و باز و بسته کرد تا مطمئن

شود زندگی کابوس وار او در کویر تفته و خشک و مرده

با طوفان های کور کنندۀ شن ، شب های بس ناجوانمردانه

 سرد و روزهای داغ که گوئی آتش از آسمان می بارید ،

 و همزیستی اجباری با مارها و عقرب ها و مارمولک های

 نفرت انگیز بالاخره پایان یافته است .

از خودش پرسید اگر  او و دوستانش تصمیم نگرفته بودند

به هر قیمتی اون جهنم را ترک بگویند آیا چنین معجزه ای

 اتفاق می افتاد .