داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

مونولوگ روزه

 

آخه مرد ، میخوام ببینم این چه جور روزه ایست

که تو می گیری . تو که به قول خودت از ده سالگی

روزه گرفتن رو شروع کردی و خوشحالی که یک روز

هم روزه ات رو نخوردی پس چرا ؟ پس چرا هر روز

زبان دروغگوت درازتر ، چشم حریصت دریده تر،

پای خلاف رو ات قوی تر، دست متجاوزت درازتر

شکم حرام خورت بزرگتر و گردن زورگوت کلفت تر

شده .  چرا به تِه تیه پِته افتادی  ؟ چرا لالمونه گرفتی ؟

بذار من خودم جای تو جواب بدم . تو اولش برای خوش

آمد بابا ننه ات  بعد برای فریب مردم نماز خوندی

و روزه گرفتی ولی من که سال ها شریک زندگیت

بودم و از جیک و پیک کارات و حقه بازیات  خبر دارم

با اجازۀ خدا و خلق خدا میگم دیگه بسه . آها ..

 این سم یواش یواش داره اثر می کنه ، نترس به این

زودی نمی کشتت . حد آقل دو سه روزی زنده

هستی تا با درد و زجر جون بکنی و بگندی . تعجب نکن

آخه منم تو این سال ها از تو یه چیزایی یاد گرفتم .

خوبه که کسی از محل این خونۀ ییلاقی خبر نداره

تا بیان پیدات کنن ، من رفتم اون ور آب پیش بچه ها

که این سم رو برام فرستادن .

اعتراف

 

-       مدتیه که رفتارت خیلی تغییر کرده

-       راستش باید یه اعترافی بکنم

-       حدس می زنم چیه ولی خوب بگو

-       عشق من و شوق ازدواج با تو فقط یک

     هوس بود .

-       و حالا دیگه هوست فرو کش کرده

-       بگی نگی همین طوره . مخصوصا که

     وقتی تو رو بدون اون آرایش غلیظ و

     گول زننده می بینم تحملت برام سخته

    احساس می کنم فریبم دادی .

-       خوب حالا  که چی ؟

-       معلومه جدا می شیم

-       حالا که کار به اینجا رسید بذار منم یه

     حقیقتی رو بت بگم

-       بگو

-       من از اول گول اطواری لوس و حرفای

    عاشقانه صد تا یه غاز تو رو نخوردم .

  من فقط  دنبال پول و پلۀ تو  و یک  

  زندگی راحت بودم حالا هم مهریه مو  

 تمام و کمال می دی میریم محضر

-       به همین راحتی ، که بری یکی دیگه رو به

    تور بزنی

-       اونش دیگه به تو مربوط نیست

-       اتفاقا خیلی هم مربوطه

-       مربوطه چون نمی تونی

-       مرد نمی بینم جلوی منو بگیره

-       حالا ببین

    صدای خفیف گلوله ای برخواست

    چند دقیقه بعد  از جلوی برج

-       پرویز بریم فرودگاه

-       فرودگاه مهر آباد

-       نه خنگه فرودگاه امام

-       خیرِ انشاء الله

-       یکی از دوستام از پاریس می آد

    ساعتی بعد جلوی ترمینال فرودگاه

-        پرویز همین دور و ورا منتظر باش تا

    برگردم

-       چشم قربان

     نیم ساعت بعد   از داخل هواپیما در

     آستانه پرواز به پاریس

-       الو پرویز پرواز دوستم تاخیر داره تو برو شرکت

ما  با آژانس بر می گردیم

-       چشم قربان

رویای تلخ و شیرین

خواهرش می گفت در این لباس عین فرشته ها شده ای .

 در لباس بسیار زیبای عروسی بدون نگرانی از فلج پای راست

 و در حالی که با آن کفش های پاشنه بلند بسیار شیک به راحتی

 و بدون هیچ مشکلی قدم  بر می داشت دست در دست داماد وارد

باغ چراغانی شده  شدند . پدر و مادر متوفیش  شاد و سر زنده

 جلوی صف میهمانان برای این زوج زیبا کف می زدند  . از کنار

 آنها که می گذشتند مادرش جلو پرید و بوسۀ مادرانۀ بسیار گرمی

 از روی او گرفت .

.......................

......................

نزدیک اذان سحر بود که از خواب پرید .خواب تلخ و شیرینی بود

دلش می خواست بخوابد  و بقیۀ ماجرا را در خواب را ببیند .

هرچه سعی کرد دیگر خوابش نبرد هرچه فکر کرد نتوانست .

 صورت داماد را بیاد آورد . آن قدر که در فکر شناخت مرد

 رویاهایش بود از تعبیر بوسۀ مادر  غافل مانده بود .

حاج آقا

 

- کار خلاف قانونی که نکرده بودم ، آقای قاضی . از دادگاه برای

    ازدواج مجدد مجوز داشتم .

- چطور بدون موافقت همسر اول توانستید این مجوز را بگیرید

- با توجه به احضاریه های مکرر دادگاه و عدم مراجعه او ،

    توانستم مجوز را بگیرم

- ولی خانم گفته اند که هیچ احضاریه ای دریافت نکرده اند

 - دروغ می گوید آقای قاضی .

- خانم اگر ممکن است روی این کاغذ سفید امضا کنید .

   همان امضای معمول .

- بله این امضا با امضای روی رسید احضاریه ها متفاوت

   است و کارشناسان خط هم  گواهی کرده اند  که رسید

  احضاریه ها خط خانم نیست.

- یعنی چی آقای قاضی پس خط کیه ؟

- باید خدمتتان بگویم که خط خود جنابعالی است .

- اِ یَ  یَ یعنی چه ؟

- یعنی این که شما به جرم فریب دادگاه و ضرب و شتم

   همسرتان محکوم می شوید.

- اعتراض دارم آقای قاضی . بله حق اعتراض برای شما

محفوظ است. ولی شما شاکیان دیگری هم دارید....که آّلآن وارد شدند.

حاج آقا برگشت و چشمش به سه نفر خانم و چند تا بچۀ

 همراه آنها افتاد

- لَ لَ  لعنت بر شیطون این ها از کجا پیدایشان شد

- بله حاج آقا این خانم ها هم شاکیان دیگر شما هستند .

    حاج آقا  از کیفش یک دسته چک بیرون آورد و با وقاحت  گفت :

- رضایت همۀ اینها را می گیرم . همین جا ، همین آلآن !!!!!!

بخشش

 

از ده سال پیش که به خاطر بیماری و فوت مادرم به ایران

برگشتم ، دیگر فکر سفر به وطن رو نکرده بودم.

این بار هم خبر بیماری شدید خواهرم نازنین داشت منو به

 اون سمت می کشید .

بیشتر زمانِ طولانی سفر رو به مرور خاطرات زندگی

در ایرانی گذروندم که یک زمانی برای من بسیار عزیز بود.

خاطراتی که متاسفانه بیشترش تلخ و دردناک بود.

گفتم بیشتر ، برای این که یک مقطع بسیار زیبا و

 خاطره انگیز هم داشت و اون ازدواج من و پسر عموم

سعید بود که از نوجوانی همدیگر رو عاشقانه دوست داشتیم. حامله بودم که دست حوادث خانه خوشبختی مونو

ویرون کرد  منو و شوهرم در حوادث سیاسی به زندون

افتادیم .اونو بدون این که بتونم باش خدا حافظی کنم

خیلی زود اعدام کردند و من به خاطر حامله بودن جون

 سالم به در بردم .در جریان این اتفاقات پدرم که خیلی با من

من مأنوس بود  و سعید رو مثل پسر خودش دوست می داشت،

 بدون اینکه بتونه کوچکترین نوه اش رو ببینه از غصه دق کرد .

بعد از چند سال وقتی کمی آبها از آسیاب افتاد پسرم رو فرستادم پیش عموش که به سوئد پناهنده شده بود . دو سال بعد مادرم رو سپردم به خواهر بزرگم و رفتم پیش پسرم

..................................................

.................................................

 

وقتی رسیدم تهرون  . یه راست رفتم خونۀ خواهرم . اونجا بود که فهمیده تو بیمارستان بستریه . حال آقا مجتبی شوهر خواهرم رو که پرسیدم بچه هاش گفتن شش ماه پیش تو تصادف فوت کرده . بعد از کمی استراحت با یکی ازخواهرزاده هام رفتیم  ملاقات . بیچاره خواهرم چقدر پیر و تکیده شده بود . صداش هم به زحمت در میومد. همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه ای بی صدادر مصائبی که بر ما رفته بود گریه کردیم .

بیرون ،  از دکتر شنیدم که حال مریض ما متاسفانه وخیمه و فرصت زیادی نداره. نمی دونم چرا به دلم افتاد که اونشب به عنوان همراه بیمار پیش خواهرم بمونم .

پیشش نشسته بودم و براش از اوضاع فرنگ و زندگی خودم و پسرم تعریف می کردم. نزدیکای غروب بود که احساس کردم نازنین می خواد چیزی به من بگه ولی انگار براش سخته. گفتم نازنین جون چیزی میخوای بگی ،  به اهستگی گفت :

 "اره عزیزم می خوام این دم اخر  زندگی رازی رو برات فاش کنم  ولی قول بده که به بچه هام چیزی نگی . "

وقتی قول دادم گفت زیر سرم رو بلند کن و یه لیوان اب بهم بده  .بعد از اینکه زیر سرش رو کمی بلند کردم و لیوان آبی دستش دادم ، برام تعریف کرد که وقتی مجتبی در اثر تصادف و سوختگی ناشی از اون حادثه  در حال مرگ بوده نزد او اعتراف کرده که سعید و بهاره رو اون لو داده و بعد گفته : "  فکر نکن که من دیروز تو تصادف آتش گرفتم من یه عمره که دارم از عذاب وجدان می سوزم  . برای این که تو اون دنیا کمتر عذاب بکشم از بهاره خانم خواهش کن اگه ممکن باشه منو حلال کنه "

بعد از این حرفا نازنین تو چشمام نگاه کرد و گفت حالا تو حلالش می کنی ؟

منم برای این که تو اون موقعیت خواهرم رو  به آرامش برسونم گفتم حلال کردم. نازنین لبخند کم رنگی زد و چشماشو روی هم گذاشت.

همون شب نازنین تموم کرد . هفتۀ بعد موقع برگشتن با خودم فکر میکردم حالا من حلال کردم اما سعید و پدرم و پسرم هم اونو می بخشند ؟