آخه مرد ، میخوام ببینم این چه جور روزه ایست
که تو می گیری . تو که به قول خودت از ده سالگی
روزه گرفتن رو شروع کردی و خوشحالی که یک روز
هم روزه ات رو نخوردی پس چرا ؟ پس چرا هر روز
زبان دروغگوت درازتر ، چشم حریصت دریده تر،
پای خلاف رو ات قوی تر، دست متجاوزت درازتر
شکم حرام خورت بزرگتر و گردن زورگوت کلفت تر
شده . چرا به تِه تیه پِته افتادی ؟ چرا لالمونه گرفتی ؟
بذار من خودم جای تو جواب بدم . تو اولش برای خوش
آمد بابا ننه ات بعد برای فریب مردم نماز خوندی
و روزه گرفتی ولی من که سال ها شریک زندگیت
بودم و از جیک و پیک کارات و حقه بازیات خبر دارم
با اجازۀ خدا و خلق خدا میگم دیگه بسه . آها ..
این سم یواش یواش داره اثر می کنه ، نترس به این
زودی نمی کشتت . حد آقل دو سه روزی زنده
هستی تا با درد و زجر جون بکنی و بگندی . تعجب نکن
آخه منم تو این سال ها از تو یه چیزایی یاد گرفتم .
خوبه که کسی از محل این خونۀ ییلاقی خبر نداره
تا بیان پیدات کنن ، من رفتم اون ور آب پیش بچه ها
که این سم رو برام فرستادن .
- مدتیه که رفتارت خیلی تغییر کرده
- راستش باید یه اعترافی بکنم
- حدس می زنم چیه ولی خوب بگو
- عشق من و شوق ازدواج با تو فقط یک
هوس بود .
- و حالا دیگه هوست فرو کش کرده
- بگی نگی همین طوره . مخصوصا که
وقتی تو رو بدون اون آرایش غلیظ و
گول زننده می بینم تحملت برام سخته
احساس می کنم فریبم دادی .
- خوب حالا که چی ؟
- معلومه جدا می شیم
- حالا که کار به اینجا رسید بذار منم یه
حقیقتی رو بت بگم
- بگو
- من از اول گول اطواری لوس و حرفای
عاشقانه صد تا یه غاز تو رو نخوردم .
من فقط دنبال پول و پلۀ تو و یک
زندگی راحت بودم حالا هم مهریه مو
تمام و کمال می دی میریم محضر
- به همین راحتی ، که بری یکی دیگه رو به
تور بزنی
- اونش دیگه به تو مربوط نیست
- اتفاقا خیلی هم مربوطه
- مربوطه چون نمی تونی
- مرد نمی بینم جلوی منو بگیره
- حالا ببین
صدای خفیف گلوله ای برخواست
چند دقیقه بعد از جلوی برج
- پرویز بریم فرودگاه
- فرودگاه مهر آباد
- نه خنگه فرودگاه امام
- خیرِ انشاء الله
- یکی از دوستام از پاریس می آد
ساعتی بعد جلوی ترمینال فرودگاه
- پرویز همین دور و ورا منتظر باش تا
برگردم
- چشم قربان
نیم ساعت بعد از داخل هواپیما در
آستانه پرواز به پاریس
- الو پرویز پرواز دوستم تاخیر داره تو برو شرکت
ما با آژانس بر می گردیم
- چشم قربان
خواهرش می گفت در این لباس عین فرشته ها شده ای .
در لباس بسیار زیبای عروسی بدون نگرانی از فلج پای راست
و در حالی که با آن کفش های پاشنه بلند بسیار شیک به راحتی
و بدون هیچ مشکلی قدم بر می داشت دست در دست داماد وارد
باغ چراغانی شده شدند . پدر و مادر متوفیش شاد و سر زنده
جلوی صف میهمانان برای این زوج زیبا کف می زدند . از کنار
آنها که می گذشتند مادرش جلو پرید و بوسۀ مادرانۀ بسیار گرمی
از روی او گرفت .
.......................
......................
نزدیک اذان سحر بود که از خواب پرید .خواب تلخ و شیرینی بود
دلش می خواست بخوابد و بقیۀ ماجرا را در خواب را ببیند .
هرچه سعی کرد دیگر خوابش نبرد هرچه فکر کرد نتوانست .
صورت داماد را بیاد آورد . آن قدر که در فکر شناخت مرد
رویاهایش بود از تعبیر بوسۀ مادر غافل مانده بود .
- کار خلاف قانونی که نکرده بودم ، آقای قاضی . از دادگاه برای
ازدواج مجدد مجوز داشتم .
- چطور بدون موافقت همسر اول توانستید این مجوز را بگیرید
- با توجه به احضاریه های مکرر دادگاه و عدم مراجعه او ،
توانستم مجوز را بگیرم
- ولی خانم گفته اند که هیچ احضاریه ای دریافت نکرده اند
- دروغ می گوید آقای قاضی .
- خانم اگر ممکن است روی این کاغذ سفید امضا کنید .
همان امضای معمول .
- بله این امضا با امضای روی رسید احضاریه ها متفاوت
است و کارشناسان خط هم گواهی کرده اند که رسید
احضاریه ها خط خانم نیست.
- یعنی چی آقای قاضی پس خط کیه ؟
- باید خدمتتان بگویم که خط خود جنابعالی است .
- اِ یَ یَ یعنی چه ؟
- یعنی این که شما به جرم فریب دادگاه و ضرب و شتم
همسرتان محکوم می شوید.
- اعتراض دارم آقای قاضی . بله حق اعتراض برای شما
محفوظ است. ولی شما شاکیان دیگری هم دارید....که آّلآن وارد شدند.
حاج آقا برگشت و چشمش به سه نفر خانم و چند تا بچۀ
همراه آنها افتاد
- لَ لَ لعنت بر شیطون این ها از کجا پیدایشان شد
- بله حاج آقا این خانم ها هم شاکیان دیگر شما هستند .
حاج آقا از کیفش یک دسته چک بیرون آورد و با وقاحت گفت :
- رضایت همۀ اینها را می گیرم . همین جا ، همین آلآن !!!!!!
از ده سال پیش که به خاطر بیماری و فوت مادرم به ایران
برگشتم ، دیگر فکر سفر به وطن رو نکرده بودم.
این بار هم خبر بیماری شدید خواهرم نازنین داشت منو به
اون سمت می کشید .
بیشتر زمانِ طولانی سفر رو به مرور خاطرات زندگی
در ایرانی گذروندم که یک زمانی برای من بسیار عزیز بود.
خاطراتی که متاسفانه بیشترش تلخ و دردناک بود.
گفتم بیشتر ، برای این که یک مقطع بسیار زیبا و
خاطره انگیز هم داشت و اون ازدواج من و پسر عموم
سعید بود که از نوجوانی همدیگر رو عاشقانه دوست داشتیم. حامله بودم که دست حوادث خانه خوشبختی مونو
ویرون کرد منو و شوهرم در حوادث سیاسی به زندون
افتادیم .اونو بدون این که بتونم باش خدا حافظی کنم
خیلی زود اعدام کردند و من به خاطر حامله بودن جون
سالم به در بردم .در جریان این اتفاقات پدرم که خیلی با من
من مأنوس بود و سعید رو مثل پسر خودش دوست می داشت،
بدون اینکه بتونه کوچکترین نوه اش رو ببینه از غصه دق کرد .
بعد از چند سال وقتی کمی آبها از آسیاب افتاد پسرم رو فرستادم پیش عموش که به سوئد پناهنده شده بود . دو سال بعد مادرم رو سپردم به خواهر بزرگم و رفتم پیش پسرم
..................................................
.................................................
وقتی رسیدم تهرون . یه راست رفتم خونۀ خواهرم . اونجا بود که فهمیده تو بیمارستان بستریه . حال آقا مجتبی شوهر خواهرم رو که پرسیدم بچه هاش گفتن شش ماه پیش تو تصادف فوت کرده . بعد از کمی استراحت با یکی ازخواهرزاده هام رفتیم ملاقات . بیچاره خواهرم چقدر پیر و تکیده شده بود . صداش هم به زحمت در میومد. همدیگرو بغل کردیم و چند دقیقه ای بی صدادر مصائبی که بر ما رفته بود گریه کردیم .
بیرون ، از دکتر شنیدم که حال مریض ما متاسفانه وخیمه و فرصت زیادی نداره. نمی دونم چرا به دلم افتاد که اونشب به عنوان همراه بیمار پیش خواهرم بمونم .
پیشش نشسته بودم و براش از اوضاع فرنگ و زندگی خودم و پسرم تعریف می کردم. نزدیکای غروب بود که احساس کردم نازنین می خواد چیزی به من بگه ولی انگار براش سخته. گفتم نازنین جون چیزی میخوای بگی ، به اهستگی گفت :
"اره عزیزم می خوام این دم اخر زندگی رازی رو برات فاش کنم ولی قول بده که به بچه هام چیزی نگی . "
وقتی قول دادم گفت زیر سرم رو بلند کن و یه لیوان اب بهم بده .بعد از اینکه زیر سرش رو کمی بلند کردم و لیوان آبی دستش دادم ، برام تعریف کرد که وقتی مجتبی در اثر تصادف و سوختگی ناشی از اون حادثه در حال مرگ بوده نزد او اعتراف کرده که سعید و بهاره رو اون لو داده و بعد گفته : " فکر نکن که من دیروز تو تصادف آتش گرفتم من یه عمره که دارم از عذاب وجدان می سوزم . برای این که تو اون دنیا کمتر عذاب بکشم از بهاره خانم خواهش کن اگه ممکن باشه منو حلال کنه "
بعد از این حرفا نازنین تو چشمام نگاه کرد و گفت حالا تو حلالش می کنی ؟
منم برای این که تو اون موقعیت خواهرم رو به آرامش برسونم گفتم حلال کردم. نازنین لبخند کم رنگی زد و چشماشو روی هم گذاشت.
همون شب نازنین تموم کرد . هفتۀ بعد موقع برگشتن با خودم فکر میکردم حالا من حلال کردم اما سعید و پدرم و پسرم هم اونو می بخشند ؟