داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

در بند


   

 

دختر عزیزم

یادداشت کوچکی را که به زحمت از زندان بیرون فرستاده بودی

به دستم رسید . از مژده سلامتیت خوشحال و از مصائبی که در

آنجا بر تو می رود به قول خودت خواب در چشم ترم می شکند

عزیزم از من راهکاری برای تحمل و مقاومت خواسته بودی

من که از دور دستی بر آتش دارم چه می توانم بگویم .

گر چه ما هم در اینجا خود را در زندانی به غایت مخوف احساس

می کنیم که در اون به زنده بودن به جای زندگانی کردن  رضایت

داده ایم و لی انگار هوای این زنده بودن را هم  ذره ذره از ما

می گیرند و جز مرگ تدریجی و زجر آور ما  چیز دیگری  نمی

خواهند ، چرا  ، نمی دانم . شاید تو در آنجا در سکوت و امکان

 تفکری که برات هست بهتر بتونی پاسخ این سوال رو پیدا کنی .

و اما چیزی که برای تسکین و رضایت تو  و شاید خود بتوانم

بگویم آنست  که تو نه آدم کشته ای و نه دزدی کرده ای و نه

حتی کمترین آزاری به مردمی که آنقدر دوستشان داری رسانده ای .

پس چه چیز باید وجدان پاک و خاطر آسودۀ تو را مکدر کند ؟ هیچ .

 تو زندانی نیستی تو اسیری .چون در جنگ دائمی خیر و شر،

از بد روزگار ، اسیر اشرار گشته ای.  همین شجاعت تو در مبارزه ای

چنین مقدس بسیار کمیاب است .زندان نصیب خیلی از انسان ها می شود

 ولی آفتاب  است که در اسارت تاریکی هم چنان  می درخشد و چنان

 که رسم روزگار است دوران دربند بودن او چندان نخواهد پایید .

 

مادر فدای تو .   

خاطرات گمشده

در گرگ و میش هوا از انتهای بازارچه زنی با چادری گلدار شتابان و گریان پیش می آید . دست دختر بچۀ کوچک خواب آلودی را در دست دارد و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد . به جلوی امامزاده که می رسد لختی می ایستد و به درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته می کشد و بغضش می ترکد .دختر بچه هم از ترس ونگ می زند. می آید بیرون و توی خیابون می پیجد سمت شمس العماره . بچه را بغل می زند و قدم هایش را تند می کند . راه زیادی تا گاراژ اتوبوس ها مانده است . ساعتی بعد سوار یک اتوبوس لکنتی می رود سمت شهرستان پیش مادرش. دختر بچه یک نان شیرمال گرم را سق می زند و بی خبر از همه چیز در آغوش مادر آرام گرفته و چرت می زند . خاطرات مبهمی خانم دکتر را به سمت امامزاده می کشاند. از بازارچه که مادرش در کودکی برایش تعریف کرده بود اثری باقی نمانده بود. در گوشه ای از صحن امامزاده سنگ گور رنگ و رو رفته ای را که دنبالش بود پیدا کرد . با دستمال کاغذی گرد و خاک روی سنگ را پاک کرد . تاریخ درگذشت پدرش مال حدود پانزده سال پیش است . شاید او آخرین دیدار کنندۀ پدر در این جا باشد . صحن امامزاده را باز سازی می کردند و گورها ی قدیمی را محو . رغبتی به زیارت امامزاده نداشت . اگر مادر بیمارش همراهش بود شاید . اتومبیلی در بستی کرایه کرد و آدرس ترمینال آرژانتین را داد . گاراژ شمس العماره که دیگر به تاریخ سپرده شده بود .

بودن یا شدن

 

اون روز با این که شنبه بود و اول هفته،  اصلا سر حال نبود .

دلشوره داشت و انگار غمی ته دلش رو چنگ می زد.

تو سازمان ، مثل همیشه با همکاراش خوش و بش نمی  کرد

موقع اجرا هم یکی دو بار نزدیک بود بد جوری تپق بزنه که به

خیر گذشت .

 

صبح موقعی که داشت جلو آینه دستی به سر و روش

 می کشید چشمش به سفیدی ته موهای رنگ شده اش افتاد .

یک لحظه انگار جلوی چشمش سفید سقید شد .

یادش اومد که دو سه هفته ای می شد که موهاش رو رنگ

 نکرده بود.به خودش گفت لعنت به این رنگ ، لعنت به آرایشگری

 که بهش نگفته بود موهاش داره سفید می شه .

بعد زیر لب گفت زود نیست ؟ تازه چهل سالو رد کردم . ارثی

 هم که نیست، مادر خدا بیامرزم تا قبل از تصادف و فوت پدرم

موهاش  چندان  سفید نشده بود.

 

بعد از ظهر از همون سازمان تلفن زد به آرایشگاه و برای اول

غروب وقت گرفت که بره موهاشو رنگ کنه و ........

 

از آرایشگاه که برگشت خونه ، باز رفت جلو آینه و  با رضایت لبخندی

 زد . آرایش تازه خیلی بهش می اومد و خوشگلتر از همیشه شده بود .

توی مهمونی که همون شب خونۀ یکی از فامیلا براه بود، شده بود

 گل سر سبد جمع .

آخر شب که به خونه برگشت ، سکوت و آرامش اونجا براش خیلی

دلچسب بود .ولی تنهایی ، تنهایی و تکرار که ترجیع بند شعر شبانۀ

 زندگیش شده بود خواب رو از چشماش می گرفت . رفت ازتو قفسۀ

 کتابا یه کتاب کوچکی رو که تازه خریده بود برداشت و تو رختخواب دراز

 کشید . اسم کتاب بود "بودن یا شدن مسئله اینست" .

رسیده بود به اینجا که " زندگی متعالی در شدن و صیرورت است چون

کل هستی در حرکت و جریان مستمر می باشد ، ولی ، بودن ، یعنی

 دنبال کردن اهداف معینی مثل به دست آوردن شغل و درآمد و خانواده

 و ....و بعد کند شدن حرکت و ایستادن و در جا زدن" ، خوابش گرفت .

داشت فکر می کرد چرا باید از این بودن خودش راضی نباشه و دنبال

 این فلسفه بافی ها باشه ؟ راستی ، این تکرار های تنهایی شبانه از

 بودن نیست ؟ کتاب رو بست و چشم هاشو رو هم گذاشت و به

خودش گفت بقیه فردا شب . شاید قانع شده که دنبال شدن برم

 اگر کشش اون رو داشته باشم .

 

 

 

 

سعادت آباد



صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ

زن و فرزند سر انجام  اعدام شد .

 دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی

دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید

 وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش  ،

مادر و خواهر او را با خوراندن سم کشته و خودش هم

سم خورده ولی جان سالم به در برده ، برایش باور

 کردنی نبود.

در تمام مدت محاکمه قاتل ادعای بی گناهی می کرد

ولی تمامی شواهد بر علیه او بود .

در روزهای ملاقات هم هر وقت پسر از پدر دلیل این

کارش را می پرسید ، جواب او چند قطره اشک در

 چشم های بی رمقش بود .

در ایام حبس ، قاتل چند بار سعی کرد خودکشی کند

 که موفق نشد و نحاتش دادند .

پس از قطعی شدن حکم و در آخرین ملاقات ، پدر از

پسرش خواست پس از مرگ او وصیت نامه اش را

از لای قران روی طاقچه بردارد و بخواند. پسر توی

دلش گفت آخه پیرمرد تو که آه نداری با ناله سودا کنی

وصیت کردنت برای چیه ؟

فردا صبح وقتی از خواب پرید که قاتل اعدام شده بود .

یاد وصیت نامه افتاد  . با بی میلی ولی کنجکاوی سراغ

قران  رفت کاغذ رنگ و رفته ای رو لای اون پیدا کرد

که توی اون نوشته بود :

" عباس جان سلام

 تو زمانی این نامه را می خوانی که هیچکدام از ما زنده

نیستیم . خواستیم بدانی به دلیل مشکلات غیر قابل

تحمل زندگی ، ما سه نفر تصمیم گرفتیم به اختیار

خودمون با هم از شر این نکبت سرا خلاص بشیم .

عباس عزیز می خواستیم بدونی بعد از اینکه سال پیش

 برادر بزرگت که نون درآر خونه بود تو شلوغی خیابونا

به تیر غیب گرفتار شد و ما رو تنها گذاشت زهرا دیگه

 نتونست به تحصیل تو دانشگاه ادامه بده و همراه

مامان دنبال خرج خونه رفتن . ولی شاید باور نکنی

بعد از مدت کمی معلوم شد دیگه تو این مملکت همۀ

راه های پیدا کردن یه لقمه نون حلال برای امثال ما بسته است .

راستشو بخوای کار داشت به تن فروشی و.....

می کشید.   بعد از بیست سال کار دو شیفته و از کار افتاده

شدن، این بیمۀ لعنتی اونقدر نمی ده که خرج دوا و دکتر

 بابات در بیاد ، برای همین هم این بیچاره دو سه بار سعی کرد

خودکشی کنه که بار روی دوش ما رو کم بشه ، نذاشتیم.

دیشب هر سه تامون تصمیم گرفتیم خودمون رو با هم

خلاص کنیم و امشب داریم این کارو می کنیم .

امیدواریم از اینکه تو رو توی وانفسای زندگی تنها

گذاشتیم ما رو ببخشی . مواظب خودت باش و بدون

ارزش زندگی کردن  تو این دنیا هر چقدر باشه به اندازۀ

عزتٌ و آبروی انسان نیست.

اگه امکان داشت توی "سعادت آباد" ما سه تا رو  کنار  هم

دفن کنند .

خدا حافظ

پدرت مصطفی

مادرت سلیمه

خواهرت زهرا

 

"

 

 

پیوند


 

صبح وقتی از در بیرون می رفت دید ماموران

اورژانس  از درِ آپارتمان روبرو "دکتر" را روی

برانکارد به بیمارستان  می برند .

همسایۀ سالخورده اش از سه سال پیش

پس از فوت همسرش تنها زندگی می کرد .

پسرانش هم از سال ها پیش یکی در اروپا

و دیگری در امریکا زندگی می کردند .

حال دکتر از یک هفته پیش پس از زمین

خوردن با وجود مراقبت همسایگان ، مرتب

رو به وخامت می رفت تا آن روز صبح .

بعد از ساعت اداری سری به بیمارستان زد

و از دکتر عیادت کرد و درحالی که از بی تفاوتی

 پزشکان و پرستاران نسبت به حال او شگفت

 زده بود به خانه برگشت .

شب تلفنی با پرویز و سهراب پسران دکتر صحبت

کرد و آنها را در جریان حال نامناسب پدرشان

قرار داد . هر دو نفر به بهانه گرفتاری و بیماری

همسرانشان ، برگشت فوری به ایران را به تعویق

انداختند.

دو روز بعد شنید که دکتر را از بیمارستان به خانه

سالمندان برده اند و پوشک و عفونت و .....

دو هفته بعد پرویز خان دو روز آخر هفته را برای

دیدن پدرش به ایران آمد و بعد از ظهر یکشنبه

به سویس برگشت . سهراب هم یکماه بعد به

ایران آمد و با وجود این که می دانست پدر روزهای

آخر زندگی را می گذراند با سفارش فروش اثاث

منزل پدر  به دوستانش به امریکا مراجعت کرد .

چند روز بعد وقتی دکتر در بهشت سکینه کرج در کنار

همسرش  دفن می شد  جز چند نفر از همکاران قدیم

 و یک نفر از همسایگانش کسی حضور نداشت .

چند هفته بعد خانمی  که خود را خواهر دکتر معرفی

می کرد تلفنی تماس گرفت و آدرس محل دفن دکتر

 را پرسید .  .

بعدها  شنیدم دکتر و دختر خاله اش که همدیگر را

عاشقانه دوست داشته اند علیرغم مخالفت  شدید

 خانواده ها به بهای قطع ارتباط کامل با بستگانشان ،

 با هم ازدواج کرده بودند. پیوندی که تا دم مرگ

همچنان عاشقانه مستحکم بود