داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

تلفن نیمه شب

ساعتی از نیمه شب گذشته بود اهنگ ملایمی پخش می شد

و من در کنار نور مهتابی چراغ خواب کوچک روی تختم دراز

کشیده ام ولی خوابم نمی برد . فردا یک ملاقات هیجان انگیز

و مهم دارم .بعد از جدایی از پرویز که چند سال از آن می گذرد

امیدوارم با ازدواج با محمود بتوانم سر وسامانی به زندگیم بدهم

و اندکی از خوشبختی را مزه مزه کنم . برای خواب شروع

کردم به شمردن گوسفندانی که از اغل بیرون می ایند .آمار

 سی چهل گوسفند را گرفته ام که پلک هایم سنگین می شود

اما با  صدای ناگهانی و گوشخراش تلفن از جا می پرم .

 به محض اینکه گوشی را بر میدارم صدای زمخت و زننده ای

 فریاد می زند : زنیکه هرزه پتیاره فاحشه تو باید سنگ سار

 بشی ،مثل سگ می کشیمت................ منتظر باش تا بیاییم

 سراغت . من که کاملاغافلگیر شده ام در حالی که گوشی در

 دستم مانده  یکی دو دقیقه سر جا خشکم زده  بود. وقتی به

خودم می ایم اولین کاری که به ذهنم می رسد پیدا کردن

شماره طرف، از حافظه تلفن است .شماره نا آشناست و

هرچه می گیرم بر نمی دارد . دیگر تا نزدیک صبح داشتم به

این تلفن عجیب فکر می کردم . فردا  این قدر پریشان بودم

 که ترجیح دادم قرارم با محمود را به بهانه ای کنسل و

موضوع تلفن را پیگیری کنم و نهایتا فهمیدم این تماس از

 یک تلفن عمومی صورت گرفته . دو شب بعد حدود چهار

 صبح دوباره تلفن و همان فحاشی ها ، و شب بعد که زنگ

 نلفن به صدا در امد من اماده بودم و قبل از اینکه طرف

فرصت کند کلامی به زبان بیاورد بد ترین فحش های ممکن

 را  که نوشته بودم نثار خودش و پدر و مادرش و فک و

 فامیلش کردم  و گفتم اگر مردی خودت رو معرفی کن تا.....،

طرف  که انگار انتظار چنین عکس العملی از من رو نداشت

تلفن رو قطع کرد . هرچند از آن کلمات وقیحانه ای که بر

 زبان اورده بودم شرمنده ام  ولی خوشحالم که طرف را

سر جایش نشاندم و فعلا چند شبه که راحت می خوابم.

دیروزهم با محمود تاریخ عقد رو مشخص کردیم .

بختک

: دکترجان چند ساله  دائما احساس می کنم

 بختک سیاه و سنگینی توی خواب افتاده

 روم و تاب و توانم را گرفته .

: چند سالته؟

: شصت سال

:چند وقته این حالت در تو بوجود اومد؟

: حدود چهل سال .

:عزیزم , این بختکی که تو می بینی واقعیه

 و در خواب نیست !!!!

: باید چه کرد ؟

: بیا نزدیک در گوشِت بگم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درد بی درمان

اسمش معصومه بود که ما صداش می ردیم

مَسی جون. دوست سال های دور مادرم بود .

بزرگتر که شدم فهمیدم  از خانواده قاجار بوده

با لقب تاج الملوک و اوائل سلطنت رضاشاه

 پس از  در گذشت شوهر جوانش و با داشتن

یک پسر کوچک به اصرار پدرش به عقد پسر

 عموی عیاش و تریاکی و الکلیش در آمده .

از وقتی یادم می اومد تکیه  کلام مَسی جون

 "درد بی درمون" بود که اشاره به شازده

 محمد حسن میرزا شوهرش بود . سیمای

 مَسی جون در پیری همچنان جذاب بود ولی

 غمی در چشمان و خطوط صورتش موج میزد

 که انگار با مجسمۀ مصیبت زدگی و بیچارگی

 غیر قابل جبران روبرو شده ای .مَسی باور

 داشت که محمدحسن میرزا برای بدست

 آوردن ما ترکش، تنها پسر او را در عنفوان

جوانی سر به نیست کرده است .  این

 اواخر ،شازده که تتمۀ میراث  پدری تاج

الملوک را از چنگش در آورده بود او را سه

 طلاقه کرد و از خانه بیرون انداخت . مادرم

هم ، اطاق آن طرف حیاطمان را روبراه کرد و

مَسی جان اومد پیش ما . ولی پیرزن انگار

طاقتش طاق شده به آخر خط رسیده بود

چون در یک شب سرد و سیاه زمستان

همون سال  از "درد بی درمون " آسوده

شد  .به قول خاقانی  :

"تا خود چه رود خذلان بر کاخ ستمکاران"

البته همینطور هم  پیش آمد و پس از مدت

کوتاهی،  بدن متعفن شازده رو که مبتلا  به

یک بیماری مقاربتی وحشتناک شده بود

 از گوشۀ یک آسایشگاه به گورستان

منتقل و بی نام ونشان دفن کردند

و چون ورثه ای نداشت اموالش به

اشارۀ حکومت وقت مصادره شد .

 

تاوان دلبستن به یک رویا

 

از دفتر که اومدم بیرون هنوز پر از غیظ و نفرت بودم.سرراه رفتم

 یه رستوران خیلی  گرون قیمت و دق دلم رو با سفارش یک غذای

 مفصل و مخلفاتش ، سر کیف پولم و شکمم خالی کردم . بعد اومدم

 خونۀ خواهرم که پیش از عید دسته جمعی مهاجرت کردن به کانادا

 و خونه رو برای فروش سپرده اند به من .با بی حوصلگی خودم رو

 انداختم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم .اتفاقا داشت یه فیلم

 ملودرام عاشقانه هندی رو نشون می داد .تا رسید به جایی که

دختره به عشقش که بهش خیانت کرده بود گفت : اگر چه دلبستن

 به رویا تاوان داره ولی نمی دونستم که تاوانش اینقدر سنگینه .

یک دفعه تمام بغضی که تا حالا سعی می کردم انکارش کنم توی

گلوم شکست و زدم زیر گریه .بیژنِ نامرد تمام عشق و آرزویی که

ده سال جوونیم رو پای اون گذاشته بودم خیلی راحت با هوس یه

 دختر  پولدار و خوشگل تاخت زد و رفت .

 نامرد با این که  فهمید دستش برام رو شده ،

توی این شش ماه کشاکش ما ، حتی یک بار هم معذرت

نخواست و اظهار پشیمونی نکرد . تا امروز که با وقاحت،

 حتی تو دقتر ازدواج و طلاق هم  اون یارو با خودش اورده

بود اونجا . ده سال از بهترین سال های زندگی من به خاطر

دل بستن به یک رویا از دست رفت ولی اطمینان دارم قانون

 طبیعت بیژن رو بدون کیفر نمی ذاره .و برای اون لحظه ای روز

شماری می کنم که بیژن بخواد به طرف من برگرده ولی من

 توی صورتش تف کنم.

 

 

نفرینِ ِفرستاده

ایران خانم: نه می بخشم نه فراموش می کنم.

خونه  خرابم کردید،  بچه ها مو آواره کردید

 هزار بلا هم سر دخترا و  پسرام آوردید.

صدایی آسمانی  در تالار می پیچد : خداوندا تو

 شاهدی که من در طول زندگی دنیایی خود

 احدی از دشمنانم را نفرین نکردم ، ولی

 این ها را از رحمت خودت دور کن و نسلشان

 را از روی زمین بردار و به آتش دائمی دوزخ

 گرفتار کن ،که بیست و سه سال تلاش من و

دو قرن زحمات فرزندانم  را در عرض چهل

 سال بر باد دادند و آبروی ما را بردند .