داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

عادل آباد


پیش از اینکه از دادگاه به بند برش گردونن

همه خبرشده بودن که براش اعدام بریدن.

برادر مقتول تقاضای قصاص داشت و گذشت

 نکرده بود .

اسمش توی شناسنامه رباب بود ولی دوست

داشت رویا صداش کنن .

وقتی وارد بند شد هنوز رنگش مثل گچ سفید

 بود مثل مردۀ متحرک راه می رفت و جواب

هیچ کس رو نمی داد .  قاضی به نمایندگی از

فرشتۀ چشم بستۀ عدالت هیچ توجهی به

سرگذشت مشقت بارش و انگیزه های او برای

قتل شوهرش نکرده بود .

قصۀ زندگی او شاید  بسیار تکراری بود .

پدری معتاد که زنش  را  به بهانۀ ناموس

پرستی می کشد و فقط دو سه سال در

 زندان می ماند . سر نوشت دو دختر بی مادر

با پدر و برادری معتاد قابل پیش بینی است .

و تکرار فاجعه . فروش دختر به مرد فاسد دیگری

تحت عنوان ازدواج . و زنی که می خواهد  این

دور تسلسل ظالمانه را قطع کند تا دخترش

آزاد و خوشبخت زندگی کند . و قانون و قاضی

و توسل به بهانۀ صبر و امید به بهبود اوضاع، که

 مانع طلاق می شوند. و دیگر چه چاره ای باقی

 می ماند جز از میان برداشتن آن جرثومۀ فساد .

در وصیتش درخواست کرده بود. دخترش را به

 خاله اش در روستای آباء و اجدادیش بسپارند .

تا از محیط فاسد شهر دور باشد .

ولی خوب شد  نبود تا ببیند که قانون !!

طفلک را تحویل  عمویش داده است .

همان که مادرش را بالای دار فرستاده بود

سقوط

نمیدونم چرا زندگی من سراسر با سقوط گره

خورده .شش هفت سالم بود که دهانۀ چاه

 آشپزخونۀ خونۀ قدیمی ما فرو ریخت و

مادرم تو دل تاریکی بلعیده شد .

حدود ده سال بعد برادرم که توی پشت بوم

 داشت آنتن تلویزیون رو تنظیم می کرد از

اون بالا سقوط کرد توی حیاط و منو با یک

بابای بیچاره و دلمرده و عصبی تنها گذاشت .

حدود یکسال از عروسیم می گذشت که

پدرم از بالای داربست سقوط کرد و از اون

همه درد و رنج زندگی خلاص شد.

 بعد از دخترم وقتی پسرم هم دنیا اومد و

 خرجمون زیاد شد شوهرم که برای کار به

 جنوب میرفت هواپیماش سقوط کرد و دو

تا طفل معصوم یتیم  روی دست من موند.

این همه مصیبت به اضافۀ مشقتِ بزرگ

 کردن و به ثمر رسوندن بچه ها کار رو به

 اینجا رسونده که  الآن منهم در میان سالی

 سقوط کرده ام تو دامن سرطانی پیشرفته . 

البته زیاد هم ناراحت نیستم .چون دلم واقعا 

برای مامان و داداش و بابام تنگ شده .

کیمیا

در بند که بودم با خانم میانسالی به نام کیمیا آشنا شدم

کیمیا زنی بود درس خوانده و بسیار فهمیده و شجاع.

دکترای حقوق داشت و استاد دانشگاه بوده که به بهانه ای

عذرش رو خواسته بودند. گویا وکالت بعضی از زندانیان

سیاسی و حقوق بشری رو عهده گرفته بوده . این طوری

 هم که تعریف می کرد در یک تصادف مشکوک یک

بنده خدایی رو کشته بوده  و به او اتهام قتل شبه عمد

 زده بودند.  بدون آنکه حتی شاکی خصوصی و ولی دم

کشته شده را در دادگاه دیده باشه یا دیه ای براش

 بریده باشن اونو محکوم به ده سال حبس قطعی کرده

 بودند. در زمانی که من دیدمش چهار سال از حبسش

 رو کشیده بود. اما کیمیا از اونایی نبود که از میدون

 در بره. چون شخصیت بسیار قوی و پر جاذبه ای

 داشت محبوب تمام هم بندیاش شده بود و به جز

 سواد آموزی و تدریس زبان در بسیاری ازمسائل

 حقوقی  و خانوادگی هم آنها را راهنمایی می کرد.

از این ها بدتر پیام ها و اعلامیه های پرسر و صدا

و گزنده ای به خارج از زندان  منتقل و منتشر می کرد.

کاملا معلوم بود فعالیت های او داشت غیرقابل

تحمل میشد برای همین هم اونو به یک زندان

نامناسب در یک شهر دور افتاده منتقل  کردند.

 یکی دو ماهی نگذشته بود که خبر پیچید  در

 اونجا به دست یک هم بند شرور و محکوم به

 اعدام خفه شده است. !!!!!!!!!!!!!!!!

شنیدم روزنامه ها نوشته بودند یک زن محکوم

به قتل شبه عمد، در زندان به دست یک زندانی

 محکوم به اعدام کشته شد. بعدها دختر کیمیا

برایم تعریف کرد که  قاتل به دست یک زندانی

 دیگر به قتل رسیده است .!!!!!!!!!!!

پرویز 4

پنج شش ماه  پس از پیوستن مامان و فرناز به من در آمریکا

در یکی از سایت های خبری ایرانی خواندم که دو نفر از

قاچاقچیان و اشرار سابقه دار به جرم ربودن و قتل یک مامور

سابق اطلاعاتی به نام پرویز ...... به اعدام محکوم شده اند،

 فرشته ... همسر سابق پرویز  هم که متواریست به جرم

مشارکت در آدم ربایی بطور غیابی به بیست سال حبس

محکوم شده است.

لعنت به پرویز که بعد از مرگش هم دست از سر من

برنمی دارد و من دیگر نمی توانم قدم به خاک ایران عزیز بگذارم.

پرویز 3

از وقتی که ،در واقع، از ترس مزاحمت مجدد  پرویز ، از اسپانیا به امریکا فرار کردم چهار پنچ سالی می گذشت .

این مدت  را با آرامش نسبی می گذراندم. در کالجی در ایالت اریزونا  ادبیات اسپانیایی درس می دادم. دو سالی هم با یک

امریکایی زندگی کردم و از  او جدا شدم .از ایران هم بی خبر نبودم ولی سفارش کرده بودم جز در موارد اضطراری آنها با من

تماس نگیرند و من خودم به آنها زنگ میزنم.

یک شب نزدیکی های سحر تلفن زنگ زد .خواب آلود و متعجب  گوشی را برداشتم . فرناز خواهرم بود که گریه کنان خبر از

دزدیده شدن مادرم  می داد . بی اختیار پرسیدم یعنی چی ، برای چی ؟ گفت برای برگشتن تو اونو گروگان گرفتن . بی

اختیار یاد پرویز افتادم و تنم لرزید که  نکند ماجرا زیر سر او باشد. به هر حال به فرناز گفتم فعلا مکالمه را قطع کند تا خودم به او زنگ بزنم . آن شب دیگر خوابم نبرد و دنبال چند و چون کردن ماجرا و پیدا کردن راه حلی برای خلاصی مامان بودم. اولین کاری که کردم تلفن به خانۀ مادر پرویز در تهران بود که با صدایی مبدل سراغ او را گرفتم و وقتی از مستخدم خانه شنیدم که ایشان الان در منزل نیستند حدس اولیۀ من تبدیل به یقین شد که  او در تهران است و این ماجرا زیر سر این مردک خبیث است. خوب، این پیشرفت خیلی خوبی در حل قضیه بود .بعد یادم افتاد که ماه پیش که برای گردش به مکزیکو سیتی رفته بودم با پاس اسپانیایی و اسم اسپانیایی که داشتم ویزای توریستی ایران را گرفته بودم. راه نجات مامان کم کم داشت در ذهنم شکل می گرفت. به فرناز زنگ زدم و گفتم به گروگانگیرها بگوید که فرشته تا هفتۀ اینده به تهران بر می گردد .در حالی که پس فردای آن روز در پوشش یک توریست اسپانیایی در تهران بودم و در یکی از هتل های شمال شهر اطاقی گرفته بودم. با فرناز هماهنگ کردم با پرویز برای مذاکره دربارۀ برگشت من قراری بگذارد ،بعد دوتا از طلبکارهای قدیمی پرویز  را با دادن آدرسِ محل ملاقات به اونجا فرستادم، انها هم او را گرفته و با خود برده بودند.  منهم به فرناز گفتم به  گروگانگیرهای مامان  پیام بدهد تا مادر صحیح و سالم به خونه برنگشته باشد  از آقا پرویز خبری نخواهد بود.

مادر  را عصر همان روز جلوی درِ خانه رها کرده بودند. و فرناز  در مقابل ،تلفن  و آدرس طلبکاران پرویز را به گروگانگیرها داده بود تا اگر بتوانند او از چنگ آنها رها کنند .

من البته با کمال تاسف نخواستم و نتوانستم به دیدن مامان بروم، و همان شب از ایران خارج شدم. ولی خوب زیاد ناراحت نبودم چون کار مهاجرت مامان و فرناز به امریکا که مدت ها بود دنبال می کردم به نتیجه رسیده بود و آنها چند هفته بعد به من می پیوستند.