داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

پایان خط

توی تاریکی در  تراس ایستاده بود ، به صدای مبهم و ممتد  بارش باران و برخورد


قطرات آب به سبزه ها و گل های کف حیاط گوش می کرد  اما چشمانش


به چراغ های دور و نزدیک شهر خیره بود و از خودش می پرسید آیا پشت


چند تا از این چراغ های روشن ، آدم ها احساس شادی و خوشبختی


 می کنند؟ چند نفر از زندگی خود راضیند و چند نفر فقط وضع موجود را


 تحمل می نمایند تا گشایشی فراهم شود ؟


دستی به موهای بلند و صورت سردش که کمی خیس شده بود کشید


و با آهی بلند یاد ده سال پیش افتاد که این آپارتمان را با هزار امید و آرزو


خریده بود تا آشیانۀ خوشبختیش را در آن بنا کند . نابیناشدن نامزدش


در اثر انفجار آزمایشگاه محل کارش ، فوت مادرش و جای زخم عمیق


ناشی از تصادف بر روی صورت جذابش ، همه و همه ،  کاخ خیالی


 خوشبختی را روی سرش آوار  کرد .خودش هم نمی دانست برای  چه


 و با چه امیدی این همه سال های تلخ و تکراری را  تحمل کرده است.


هرچه بود اینجا  پایان  خط بود .


چند لحظه بعد صدای بم برخورد جسم سنگینی بر کف حیاط شنیده شد


و همزمان آسمان برقی زد و بارش باران چنان شدت گرفت که رگه های


 خون را از کف حیاط  می شست و به پای بوته های گل نسترن می برد .

رویا 5

ادامۀ رویا 4 .....       بعد از اون گریه های مفصلٍ

 توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر

 درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ

مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم

و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر

بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه

 و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم سیما با

مادر بزرگش در ارتباطه ولی از این که یاد رفته بود

مامان به بگم به کسی نگه من اینجا هستم تنم لرزید

 حتی اگر اون کس سیما باشه. به هر حال چاره ای

نبود و کار از کار گذشته بود. گوشی را گرفتم و صدای

 هق هق سیما  رو شنیدم که خبر از  اتفاق خاصی

 می داد. بالاخره معلوم شد پلیس اونجا پدرش را به

خاطر یک سری فعالیت های غیر قانونی بازداشت

کرده و دختر بیچارۀ من دست و پاش رو گم

و نمی دونه چیکارکنه .فکری به نظرم اومد اما  اول

 ازش پرسیدم پاسپورتش پیششه و پول باندازه

کافی داره، وقتی پاسخ مثبت داد گفتم نیم ساعت

 دیگه زنگ بزنه . بعد از مشورت با مامان به دختر

 خاله ام مهدخت که مقیم سوئده و وضع خوبی

هم داره زنگ زدم و ماجرا رو تلگرافی و سر بسته

 براش تعریف کردم و موافقتش رو برای رفتن سیما

پیشش  برای مدت کوتاهی گرفتم تا خودم بیام

 اون ورا. سیما که مجددا زنگ زد تلفن مهدخت  رو

بهش دادم تا با هماهنگی  اون سریعا محل فعلی رو

کنه و بره پیشش. خوشبختانه مدارک محکومیت

 و زندان و اینها همراهم بود و بعد ازمشورت با وکیل

آشنایی که در اروپا داشتم تصمیمم برای پناهندگی

 سیاسی جدی شد و میموند این  که چه جوری

 با  وجود ممنوع الخروجی از ایران خارج بشم.

خلاصه اواخر همون شب وقتی من و مامان

رختخواب هامون رو کنار هم پهن کرده بودیم و

  آخرین گپ وگفت ها مون رو زمزمه می کردیم

  ،ناگهان درٍ دو لنگۀ قدیمی اتاق با شدت باز شد

 و چند تا نره غول ریختن تو. من که کم و بیش

با این صحنه ها آشنا بودم کمی تامل  کردم ولی

 مادر، که وحشت کرده بود ، جیغ های بلند

می کشید. طوری که اون مهاجما رو هم دستپاچه

بود. یکی که شاید سردسته شون بود فریاد زد خفه

 پیرهاف هافو و بدنبال آن لگدی سمت مادر که

نشسته بود پرت کرد که با شدت به سر و صورت

 مامان خورد و اونو بی حرکت پخش زمین کرد .

پیش از این که کیسه ای روی سرم بکشند و کشان

کشان ببرنم بیرون، آخرین صحنه ای که دیدم

چهره کبود مادر و رگۀ باریک خونی بود که از

دهانش جاری بود همون موقع یقین کردم که

تموم کرده و این آخرین دیدار ماست.

 داستان  این مصیبت ها گویی تا ابد ادامه

دارد  ......!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

رویا 4

در پستهای قبلی گفته بودم" بعد از دزدیدن جنازه

رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض

بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که

روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت

: اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای

 در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را

انتخاب کردم." و حالا ادامۀ قضایا.......

ولی این لعنتی ها دست منو خوانده بودند

و منو به زندانی بردند که سیما در اون نبود.

نهایتا منو به دو سال زندان محکوم کردند

و شنیدم که سیما دوماه بعد آزاد شده است

ولی باقی قضایا رو تا زمان آزادی نمی دونستم

. هر چند از این که در این مدت  از سیما

هیچ خبری نبود و دلشوره و دلگیری همچنان

روح و روان منو آزرده می کرد. از مادر پیرم

در یک شهرستان دور هم انتظاری نداشتم

دوستان روزگار خوشی که چه عرض کنم

که همه از موقع شروع گرفتاری ها غیبشون

زده بود.

دستکم این انتظارو داشتم که موقع آزادی

 سیما رو بیرون در زندان ببینم ، که اینطور

 نشد. باز پیش خودم گفتم شاید خبر از آزادی

من ندارند. ماشینی گرفتم ، جلوی در خونه

پیاده شدم و زنگ رو با هزار امید و آرزو

فشار دادم. صدای نکره و ناآشنای مردی

رو از آیفون شنیدم و البته خیلی جا خوردم

با شک و تردید اسم وفامیل پدر سیما رو

گفتم. جوابی داد  که نزدیک بود همانجا

پس بیافتم. اون یارو گفت بیش از یک

ساله که اینجا را فروخته و رفته اند.

با کمال اکراه به خواهر محمود زنگ زدم

و فهمیدم که اون مردک سیما رو برده خارج.

همین جا این رو هم بگم اگر تا حالا سعی

کردم اسم شو هرم رو نیارم برای اینه که

گرچه قبلا تا حدی مشکوک بودم ولی بعدا

 فهمیدم تمام مصیبت هایی که برای من

رویا وسیما اتفاق افتاده کار این مردک

دو روی مزدور بوده.

یک ساعت بعد توی ترمینال جنوب بودم

 و داشتم میرفتم پیش مادرم.

این داستان ادامه دارد ..........

 

رویا 3

با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده

دفن کرده بودیم و  ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این

محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به  زیارت

خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که

دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و

رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ، کلبه کوچکی

 در حاشیه ده اجاره کرده بودم. اتفاقا اولین روز استقرارم در

 خونۀ تازه مصادف با پنجشنبه بود و طبیعی بود که عصر هم

سری به مزار رویا بزنم. به خاطر کوتاهی روز، کمی زود شال

و کلا کردم و با یه دسته گل صحرایی و یه شیشه گلاب راه افتادم

 سمت گورستان که بالای تپه و از درخونه ده دقیقه ای راه بود.

اما وقتی نفس نفس زنون سر بالایی گورستان را پشت سر گذاشتم

 و سمت قبر رفتم در کمال تعجب دیدم سنگ قبر شکسته و خرد

 شده در گوشه ای افتاده و قبر هم تا عمق زیادی

شکافته است و جنازه ای در کار نیست . بسیار متعجب

 و هراسان کمی در اون اطراف چرخ زدم و بی نتیجه

جستجو کردم و بی اختیار به سمت ده دویدم . نزدیک

خانه یک ماشین شخصی ایستاده بود و یک بولدوزر

 کار تخریب کلبه را تقریبا تمام کرده بود . تا اومدم

داد و فریادی بکنم ، سواری به سرعت دور شد و

بولدوزر هم به دنبالش راه افتاد. بی اختیار همانجا

روی خاکا ولو شدم و مدتی اونجا گیج و منگ 

افتاده بودم هوا داشت تاریک می شد که احساس

کردم کسی به من نزدیک شد و دستم را گرفت و

 بلندم کرد.خانمی از اهالی ده بود که زیربغل مرا

گرفت و به خانه اش برد. بیوه ای بود که با دختر

 نوجوانش زندگی می کرد. شب بدون این که

بتوانم کلمه ای حرف بزنم تنها یک چایی خوردم

و در گوشه ای خوابم برد.

صبح فردا دختر آن خانم بیدارم کرد و در حالی که

هنوز به خود نیامده بودم گفت اومده اند دنبال شما

افتان و خیزان اومدم دم در،اما همان سواری کذایی

 بود و دو نفر لباس شخصی. سوارم کردند و بردند

 جایی که گفتند صاحب آن کلبۀ اجاره ای از من

 بابت تخریب خانه اش شکایت کرده و باید ضامنی

 پیدا کنم یا به زندان بروم . اولین عکس العملم

فریاد بغض آلودی بود که جنازه دخترم را کجا

 برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با

 پوزخندی احمقانه گفت :اجنه برده اند.

 بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم

و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم.

این روایت ادامه دارد .........................

رویا 2

نیمه شب است و من خوابم نمی برد

پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود

 می کنم و به بارش آرام باران خیره

شده ام. چشمان خودم هم خیس است.

 تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش

رویم  محو نمی شود. راستش را بخواهید

تصویر همۀ  رویاها یکی یکی از جلویم

رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام

رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن

 شب شوم یکی یکی برباد رفته اند. در

 این مدت آنقدر پیگیر علت مرگ رویا

شده ام که مرا به گوشۀ این بیمارستان

روانی تبعید کرده اند.  دردناک تر این که

یک هفته است از سیما و پدرش بی خبرم .

در اینجا تنها به امید سر زدن سپیده آزادی و

فرا رسیدن صبح رهایی زنده هستم. به امید

دیدار.

ادامه دارد ........