داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

داستانک های چوبی

دورۀ جدید - مدیریت جدید

رویا 1

چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد.

پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا

تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه

و کبود خیلی آشفته بود ،  بالاخره نزدیکای

 سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان

اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت،

گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت

بود و کاری به اوضاع و احوال اطرافت نداری

گفتم خوب چطور شد امشب اومدی گفت اومدم

 بخاطر تربیت این شیر دخترا بهت تبریک بگم

با دلخوری گفتم  حال و روزم رو که می بینی ،

با دلسوزی خاصی گفت  حالا باید برم ولی دخترم

باید صبور باشی، من خودم اینجا مواظب رویا هستم

از وحشت این خبر جیغ بلندی کشیدم و در حالی که

مثل ابر بهار گریه می کردم  از خواب پریدم ،

 اما نمی تونستم به سیما و پدرش که ترسیده و

 متعجب بالای سرم ایستاده بودند چی بگم .

نا تمام.........

 

شاکر

- پاشو مرد یه کاری بکن ، الان شیش ماست بیکار

  نشستی تو خونه

- چکنم عزیزم از دانشگاه که بیرونم کردن ، کتابام

  رو هم که اجازه چاپ نمی دن ، منم که کار دیگه ای

  جز نوشتن و گفتن بلد نیستم .

- یه فکری به نظرم رسیده

- چه فکری؟

- کتاباتو بده من به اسم خودم چاپ کنم

-آخه نمیشه !!!

- تو چکار داری ، رضایت بدی میرم دنبال چاپش

- پس پیش ناشر قبلیم نبری ، می فهمه

-باشه حواسم هست

.

.

.

.

شش ماه بعد

اولین کتاب خانم ... با استقبال فوق العاده ای رو برو شد

و سال بعد کتاب دوم ایشان همین طور .

و دو سال بعد   ، هر چند دیر،  باقیمانده اون کتابا جمع شد

و اسم خانم هم رفت تو لیست سیاه و از اون بدتر سرکار

علیه رو هم از محل کارش اخراج کردن.

برای همین سرکار آقا داشت مسافر کشی می کرد و

خانم ایشان توی یه تولیدی لباس مشغول بود و خدا رو

شاکر  .

سعادت آباد

صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ

زن و فرزند سر انجام  اعدام شد .


دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی

دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید

 وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش  ،

مادر و خواهر او را با خوراندن سم کشته و خودش هم

سم خورده ولی جان سالم به در برده ، برایش باور

 کردنی نبود.

در تمام مدت محاکمه قاتل ادعای بی گناهی می کرد

ولی تمامی شواهد بر علیه او بود .

در روزهای ملاقات هم هر وقت پسر از پدر دلیل این

کارش را می پرسید ، جواب او چند قطره اشک در

 چشم های بی رمقش بود .

در ایام حبس ، قاتل چند بار سعی کرد خودکشی کند

 که موفق نشد و نجاتش دادند .

پس از قطعی شدن حکم و در آخرین ملاقات ، پدر از

پسرش خواست پس از مرگ او وصیت نامه اش را

از لای قران روی طاقچه بردارد و بخواند . پسر توی

دلش گفت آخه پیرمرد تو که آه نداری با ناله سودا کنی

وصیت کردنت برای چیه ؟

فردا صبح وقتی از خواب پرید که پدر اعدام شده بود .

یاد وصیت نامه افتاد  . با بی میلی ولی کنجکاوی سراغ

قران  رفت کاغذ رنگ و رفته ای رو لای اون پیدا کرد

که توی اون نوشته بود :

" عباس جان سلام

 تو زمانی این نامه را می خوانی که هیچکدام از ما زنده

نیستیم . خواستیم بدانی به دلیل مشکلات غیر قابل

تحمل زندگی ، ما سه نفر تصمیم گرفتیم به اختیار

خودمون با هم از شر این نکبت سرا خلاص بشیم .

عباس عزیز می خواستیم بدونی بعد از اینکه سال پیش

 برادر بزرگت که نون درآر خونه بود تو شلوغی خیابونا

به تیر غیب گرفتار شد و ما رو تنها گذاشت زهرا دیگه

 نتونست به تحصیل تو دانشگاه ادامه بده و همراه

مامان دنبال خرج خونه رفتن . ولی شاید باور نکنی

بعد از مدت کمی معلوم شد دیگه تو این مملکت همۀ

راه های پیدا کردن یه لقمه نون حلال برای امثال ما بسته

است . راستشو بخوای کار داشت به تن فروشی و.....

می کشید.   بعد از بیست سال کار دو شیفته و از کار افتاده

شدن، این بیمۀ لعنتی اونقدر نمی ده که خرج دوا و دکتر

 بابات در بیاد ، برای همین هم این بیچاره دو سه بار سعی کرد

خودکشی کنه که بار روی دوش ما رو کم بشه ، نذاشتیم.

دیشب هر سه تامون تصمیم گرفتیم خودمون رو با هم

خلاص کنیم و امشب داریم این کارو می کنیم .

امیدواریم از اینکه تو رو توی وانفسای زندگی تنها

گذاشتیم ما رو ببخشی . مواظب خودت باش و بدون

ارزش زندگی کردن  تو این دنیا هر چقدر باشه به اندازۀ

عزتٌ و آبروی انسان نیست.

اگه امکان داشت توی "سعادت آباد" ما سه تا رو  کنار  هم

دفن کنند .

خدا حافظ

پدرت مصطفی

مادرت سلیمه

خواهرت زهرا

موبایل

این بار با تمام وجودم فریاد زدم طلاق طلاق طلاق

و اون با صدای نکره اش نعره زد که مرگ مرگ مرگ

 یعنی که تا دم مرگ باید من رو تحمل کنی

از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و به سمت در دویدم

هنوز پایم را از چهار چوب بیرون نگذاشته بودم که مثل

اجل معلق رسید و در را با شدت  بست و فشار داد .

پایم لای درگیر کرد و له شد ،از درد بیحال شدم

ولی خنده های هسیتریکی را که از دهان گشادش

بیرون می زد  می شنیدم.

کشان کشان مرا به انباری برد و در را برویم قفل کرد.

اما این آقا مراد زرنگ و زورمند یه چیزی رو فراموش

 کرده بود تلفن همراهم.

برای همین هم دو ساعت بعد داداشام و چند نفر دیگه

از دوستاشون اومدند کمکم. اول  منو از تو زندونم

خلاص کردن بعد اون لندهور رو تا می خورد زدند

بعد پنج شش تا امضا از چند تا چک و سفته تا

واگذاری حق پیگیری قانونی طلاق به یک وکیل رو

 ازش گرفتن و دست آخر انداختنش تو همون

هلفتونی با یه کیسه نون و چند بطری آب .

چند ماه بعد حکم طلاق صادر شد و اقا مراد

به خاطر چند تا ارچک ها و سفته هایی که

دست ما داشت رفت زندان که حالا حالاها

آب خنک بخوره. ولی باز هم جبران بیست

 سال زجری که به من داده بود نمی شه .

مهرناز

از در محضر که اومدم بیرون انگار بعد از یک

 حبس طولانی مدت از در زندان  بیرون آمده ام

خیلی خیلی خوشحال بودم که دیگه ریخت

نحس مهران رو با اون چشمای ور قلمبیده

و هیزش نمی بینم.مهران لقمه ای بود که

 پدر و مادرم برام گرفته بودن تا جلوی شیطنت

های منو بگیرن. لقمه ای که توی گلوم گیر کرد

 و نزدیک بود خفه ام کنه . مردک مزور حقه باز

که با عنوان استادی دانشگاه و پول و پله ای

که داشت همه رو فریب داد .الکلی و خانم باز

و قمار باز ، با دستِ بزن و خیلی چیزای دیگه

تا دلتون بخواد.

هرچه بیشترِ سال های زندگی مشترکمان با

جنگ و دعوا گذشت ،جدائیمان با توافق و آسان

انجام شد چون هر دو آنقدر از کثافتکاری های

هم مدرک داشتیم که ترجیح دادیم کار به دادگاه

نکشه .

حالا جالبه من یه مرد جذاب ولی نابینا رو برای

ازدواج مجدد پیدا کرده ام این وصلت اگر صورت

 بگیره چند تا هدف منو براورده می کنه .یکی

اینکه آبرویی از پدر و مادرم میره با این دختر

دیوانه شون که تلافی اصرار اون ها برای ازدواج

با مهران در بیاد. یکی هم این که دست و بالم برای

هر شیطنتی که میخوام بکنم باز می مونه. دیگه

این که برای اونایی که منو از نزدیک نمی شناسن

میشم مظهر انسانیت و فداکاری. این هم یه

پوشش خوبی یه برای برنامه های خاص خودم .

 و بالاخره  از همه مهمتر این که این مردک بهش

 ارث و میراث خیلی خوبی رسیده و جون  می ده

برای چند سال عشق و حال حسابی و راحت. برم

ببینم میتونم تورش کنم.

امضا :دیوانه عشق و حال -مهرناز