از ورود و اقامت من در اسپانیا یک سالی می گذشت و در این مدت با کارلوس در شهر والنسیا زندگی می کردم .
با کارلوس در سفارت اسپانیا در تهران آشنا شده بودم و همو بود که که برای گرفتن اقامت به من کمک زیادی کرد.
من هم در دورۀ دکترا در دانشگاه درس می خواندم و هم به طور پاره وقت در شرکتی مشغول به کار بودم .
یک روز شنبه که برای گردش در کنار ساحل قدم می زدیم ، اتفاق پیش بینی نشده و وحشتناکی رخ داد. یک نفرموتور سوار
با سرعت وارد جمعیت پیاده شد و به شدت با جمعی از انان از جمله کارلوس برخورد کرد . خودش هم کنترل موتور را از
دست داد و پخش زمین شد ولی همین که خواست خودش را جمع وجور کرده و فرار کند مردم او را دستگیر کردند و تحویل
پلیس دادند . گرچه من خوشبختانه از این حادثه جان سالم به در بردم ولی متاسفانه کارلوس عزیزم را که تنها دلخوشم
غربت بود از دست دادم. به زودی تحقیقات پلیس نشان داد که حادثه عمدی بوده . و موتور سوار با اصالت مراکشی با
پول کلانی برای این عملیات اجیر شده است . وی اعتراف کرد کرد که هدف اصلی من و کارلوس بوده ایم . ولی نتوانست
سرنخی از آمر سوء قصد بدهد. در تحقیقاتی که پلیس در مورد اشخاص مشکوک از من کرد. من ناگهان به یاد پرویز افتادم
وداستان زندگیم را در تهران با اوتعریف کردم و عکسی از پرویز را هم در اختیار پلیس گذاشتم . چند روز بعد پلیس مادرید با
من تماس گرفت و اعلام کرد که چنین شخصی چند روز پیش از حادثه وارد مادرید شده ولی نشانی از او درمحل اقامت اعلام
شده در دست نیست و احتمال دارد بخواهد به نحوی از اسپانیا فرار کند .چند ساعت بعد از این خبر از من خواستند خود را به
مادرید برسانم و در شناسایی مظنون به پلیس کمک کنم .در مادرید از من خواستند به فرودگاه بروم . چون اطلاعاتی از
احتمال قریب الوقوع پرواز پرویز از فرودگاه باراخاس وجود دارد .من با گریمی مختصر و یک کلاه گیس بلوند بلند و عینک
تیره بر چشم در سالن مسافران پرواز و نزدیک گیتی که احتمال داشت از آنجا خارج شود ایستاده بودم. نزدیک پرواز و جزء
آخرین مسافران چهرۀ یک اقای موبور با عینک ذ ره بینی ولباس و کراوات بسیار شیک با یک کیف دستی کوچک توجه مرا
به خود جلب کرد. بله ، خود نامردش بود. به ماموری که روبرویم ایستاده بود اشاره کردم و پلیس آن آقای متشخص جانی را
از سالن پرواز خارج کرد. بعد معلوم شد در مواجهه حضوری موتور سوار ، پرویز را شناسایی کرده است. چند ماه بعد دادگاه
مردک مراکشی را به حبس ابد و پرویز را به پانزده سال زندان محکوم کرد . سه سال بعد من دکترایم را گرفتم و از ترس آنکه
پرویز را با یک اسپانیایی بی گناه تاخت بزنند و آزادش کنند!!! و او با کینه ای صد چندان دوباره به سراغم بیاید . به امریکا
مهاجرت کردم. ولی راستش هنوز هم گاهگاهی خواب می بینم گرگ درنده ای با چهرۀ پرویز به من حمله کرده است.
انگار دستاش دیگه سنگینی سابق رو نداشت یا من عادت کرده بودم.
آخه داشتم از زور بیخودی که دیشب تا نزدیک صبح میزد می گفتم .
بعد به طعنه گفتم پرویز خان هرچی شمشیرت کند شده زبونت تیزتر شده
عصبانی تر شد و تا اومد یه لگد حواله کنه با کون محکم خورد زمین و
بی اختیار از درد فریاد بلندی کشید. چند ثانیه ای صبر کردم تا بلند شه
ولی دیدم بی حال روی زمین ولو شده و آهسته ناله میکنه. رفتم جلو و
دستی به صورتش کشیدم که نامردی نکرد و انگشتم رومحکم گاز رفت.
منهم با یک سیلی محکم و آبدار طوری جوابش رو دادم که چشماش بسته
شد و از حال رفت.
زنگ زدم به اورژانس و گفتم اگر اومدین در بازه. چمدونم رو که قبلا بسته
بودم ، پاسپورت رو هم از زیر فرش برداشتم و نگاهی به ساعت دیواری
انداختم ، نه هنوز برای رسیدن به فرودگاه فرصت بود .سویچ ماشین رو
از جیب شلوارش برداشتم و در گوشش گفتم آدیوس و زدم بیرون. از همین
الآن هوای آزادی رو حس می کردم.
به محض این که رفتم توی دستشویی ، در رو از داخل بستم
یه پیامک فوری به پرویز زدم که من تو شرکت گیر افتادم
سریع خودت رو برسون. یه زنگم به 110 زدم که منو در این
آدرس گروگان گرفتن به دادم برسین.بعد شیر رو باز کردم
و چند بار هم سیفون رو کشیدم و به انتظار موندم. از اون
طرف اون دو نفر که مشکوک شده بودن هی به در میزدن
و صدام می کردن ولی من بی خیال، از پنجره که رو به
خیابون بود منتظر رسیدن کمک های درخواستی بودم
از پشت در هم می شنیدم که بیرون نیامدن من سر و صدایی
راه انداخته. وقنی توقف ماشین پرویز رو جلوی شرکت
دیدم بهش زنگ زدم که من خودم رو توی دستشویی
حبس کردم. چند دقیقه بعد صدای اعتراض و فریاد پرویز و
داداشش کورش که افسر آگاهی بود رو پشت در شنیدم و
درو باز کردم و اومدم بیرون.توی لابی شرکت غوغایی شده
بود همۀ کارمندا ازاتاقاشون اومده بودن بیرون و اونجا
جمع شده بودن و همهمه می کردن. اون دو نفرظاهرا مامور
هم انگار در بحث با پرویز و برادرش که مدام از اونا کارت
شناسایی و حکم بازداشت می خواستن سردرگم شده و
به تته پته افتاده بودن . در این میان دو نفر مامور کلانتری
هم به دنبال تلفن من به 110 وارد شرکت شدند. من
بلافاصله رفتم سراغشون و دست بندهایی که دست اون
دو نفربود نشان دادم و گفتم این دو نفر می خواهند مرا
جلب کنند ولی هیچ حکمی ندارن. من از این ها و رییس
شرکت شکایت دارم. اون دو تا مامور کلانتری رفتن تو اطاق
رییس ولی نمیدونم چی شد که کورش به من و داریوش
ندا داد که باید سریع از شرکت خارج شیم ما هم با
استفاده از هرج و مرجی که به پا شده بود. اومدیم بیرون
و با ماشین داریوش از اون منطقه خارج شدیم. توی راه
کورش توضیح داد که این یارو رییس شرکت خیلی
گردن کلفته .دوستام به من پیام دادن یه عده ای از
جایی خیلی بالاتر دادن میان ببرنتون اونجا که عرب
نی بندازه. بهتره شما خونه هم نرین. به مهتاب هم
پیغوم بدید فوری از خونه خارج شه. ضمنا پرسید
گذرنامه دارید گفتم هر سه تامون داریم گفت به
مهتاب بگید گذرنامه ها و هر مدرک دیگه ای که
لازم دارید برداره و بیاد یه جای امنی
که می شناسین. چون باید هرچه زودتر از کشور
خارج شین و گرنه حسابتون با کرام الکاتبینه.
دو سه ساعت بعد با ماشین کورش راه افتادیم
سمت مرز بازرگان. شب نزدیکای تبریز توقف
کردیم و همونجا توی ماشین خوابیدیم. فردا ظهر
ما سه نفردر خاک ترکیه بودیم و با یه ماشین
کرایه داشتیم می رفتیم ازمیر. که کورش اونجا
آشنایی داشت ،تا ببینیم بعد چه می شه.
وقتی از تاکسی پیاده می شدم از شدت ناراحتی
از اتفاقی که توی شرکت برام پیش آمده بود ،
ناخودآگاه در تاکسی رو محکم بستم. راننده
هم که از بغض من بی خبر بود، سرم داد که
اوهو چته، منم برگشتم گفتم اوهو ننه ته راننده
هم که انگار اونم یه باکیش بود، پیاده شد و اومد
سمتم، که پرویز شوهرم اومد بیرون و با یه عذر
خواهی غائله رو تموم کرد و منو برد تو. اونشب
اونقدر ناراحت بودم که نتونستم شام بخورم. فقط
با یه قرص خواب تونستم رو کاناپه کپۀ مرگمو
بزارم تا ببینم فردا باید چه خاکی بسرم کنم.
قضیه این بود که اون روز رئیس شرکت ، با نزدیک
شصت سال سن و یه من ریش و پشم و یه کِبِرِۀ
بد ریخت روی پیشونیش که تازه هم زنش مرده،
اومد پیشم و از دختر جوون و نازنینم خواستگاری
کرد. منم البته بهش جوابی دادم که آخر وقت،
منشی شرکت پیغومشو آورد که اخراجم و از فردا
نیام سرکار .
فردا صبح به منشی زنگ زدم که شوهرم میاد
شرکت برای تصفیه حساب. پنج دقیقه بعد زنگ
زد که رئیس گفته باید حتما خودتون بیایید.
ساعت ده رفتم شرکت مدتی حدود یک ساعت
معطلم کردند و سر آخر گفتند برید اتاق جناب
رئیس .با اکراه رفتم پیشش .دیدم با لحنی تهدید
آمیز پیشنهاد دیروزش را تکرار کرد و منهم با
خونسردی ولی محکمتر دوباره جواب منفی دادم
و خواستم بیش از این مرا معطل نکند. این بار
گفت تصفیه حساب با شما به این سادگی نیست
چون برای شما یک پروندۀ سوء استفادۀ مالی تشکیل
شده و باید نزد مقامات قضایی پاسخ گو باشید. خندۀ
تلخی کردم و گفتم آن را که حساب پاک است .... هنوز
جمله ام به پایان نرسیده در اتاق باز شد و دو نفر لباس
شخصی که ظاهرا مامور بودند وارد شدند و مرا دستبند
به دست بیرون بردند. در لابی شرکت خواهش کردم که
دستم را باز کنند تا به دستشویی بروم آن دو، تا پشت در
توالت همراهم آمدند......
بقیه داستان در پست بعدی
نمی دونم چرا مادرم هوس کرده بود
چند روزی ازشهر خوش آب و هوای
خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون
تفتیده دیدن من . به هر حال خیلی
خوشحال شدم و فرصتی شد که شب
جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین
رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور
و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:
فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من
بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب
گفتم مامان این عکس رو ایام عید که
پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی
قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر
و شکسته و زشت شدم . دو زاریم افتاد
ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما
که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.
تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و
تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو
داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر
هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا
ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش
بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد
مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته
از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن بدون
آرایش تنها گذاشت .