-
سنگ صبور و گل یاس
یکشنبه 23 مهرماه سال 1402 15:46
سنگ صبور نشسته بود پای بوته گل یاس و نم نم اشک می ریخت آخه از وقتی عسلک مرده بود ، دیگه کسی نبود که با اون آبپاش کوچک عصر به عصر باغچه رو آب بده . هوا هم داشت گرم می شد . گل های یاس از تشنگی رنگ و روشون پریده بود . آسمون هم دریغ از یه تیکه ابر که دستکم یه سایه ای روی سر اونا بتدازه. هرچی بود هرم گرما بود و بادهای داغ...
-
گل های سیاه
جمعه 21 مهرماه سال 1402 12:38
طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا . حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و قرارشد...
-
یک محکوم به حبس ابد
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1402 15:56
یک محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه یک فریب خوردۀ شیطانِ در لباس خدا یک روح سرگردان در خرابه های تن یک عاشق صادق در شهر دزدان عشق یک گنگ که می خواهد حقایق را فریاد کند یک پیر می فروش که درِ میکده اش پلمب است یک افلیج که می خواهد به عیادت همۀ شما بیاید یک دست که می خواهد دست هزار افتاده را بگیرد حقیقتی که هر روز در پای...
-
پروین
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1402 16:10
هنوز چهلم پروین خانم نشده بود که اهالی محل دیدند آقای تقوی یه کاغذ پشت ویترین مغازه چسبونده که " این مغازه واگذار می شود" . دو سه روز بعد تو محله پیچید که میخواد خونه رو هم بفروشه . پیش بنگاهی محل در دل کرده بود که نمی تونه جای خالی پروین رو تو اون خونه تحمل کنه . در مراسم چله معلوم شد آقای تقوی پیش زنش یه...
-
پس از بیست سال
سهشنبه 18 مهرماه سال 1402 18:20
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو برداشتم و تا ته سر کشیدم . در همون حال که تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید...
-
های هوی ، ترق تروق
دوشنبه 17 مهرماه سال 1402 09:21
: آه :هیس :آخ :ساکت : وای :خفه **** :های :هوی :ترق :تروق صداهای سوزناک گریه و سوگواری و مدتی سکوت تا دوباره این بار ابتدا به ساکن فریاد های خشمناک :های هوی : : ترق تروق : و این داستان همچنان ادامه دارد....
-
خدا حافظ کویر
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1402 14:18
اون روز برای اولین بار طی سال های متمادی صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره . کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را نوازش می داد . آنچه این منظره را برای او بسیار دل انگیز تر می کرد نم نم باران لطیفی...
-
یاران در باران
دوشنبه 10 مهرماه سال 1402 14:30
توی اون بارون شدید ، پرویز به آهستگی رانندگی می کرد، رامین هم تو صندلی عقب از سرما کز کرده خودش مچاله شده بود . گفتم رامین میخوای بخاری و تو رو روشن کنم ، گفت نه نمی خواد خوبه . از پنجرۀ بغل ، پیاده رو و مغازه های بی مشتری خیابون ولیعصر رو نگاه می کردم . که یهو چشمم به پیرمردی افتاد که انگار منتظر تاکسی بود و زیر...
-
دوالپا
یکشنبه 9 مهرماه سال 1402 12:40
: این کیه رو دوشِت سواره؟ : این دَوالپاست . : من فکر میکردم دوالپا افسانه است. : منم همین فکرو میکردم . : حالا چه جوری شد گیرش افتادی ؟ :همین طوری که تو افسانه ها اومده به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده بود و کمک میخواست برسونمش به خونه . : خوب ؟ : هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش، به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم...
-
ایران خانم و شب بی انتها
یکشنبه 2 مهرماه سال 1402 09:33
رفته بودم احوالپرسی ایران خانم که هنوز تو بستر بیماری خوابیده .بعد از حال و احوال کردن و سوال های ایران خانم از اوضاع مملکت . فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی رو که مدت ها ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم که مادر ،راستی چرا از شوهر قبلیت جدا شدی؟ ایران آه بلندی کشید و گفت : از بس هرزه و بی دین و ایمان بود . گفتم حالا از این...
-
آرزوی بر باد رفته
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1402 11:42
اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد پسر کوچک و شیطانش را هم همراه خود آورده است که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود . برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت بچه می شود . ابتدا با...
-
مثل موش تو تله
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1402 09:34
شنیده بودم این مثل رو که یارو مثل موش تو تله گیر افتاده بود اما خودم تجربه نکرده بودم . بله این حال من بود وقتی بعد از رد شکایتم در دادگاه داشتم تنها از ساختمان دادگستری بیرون میآمدم .یک ساعت پیش با وکیلم که برادرم جواد بود از در این ساختمان وارد شده بودم، اما قاضی به قدری با من و جواد غیر منصفانه و یکطرفه و توهین...
-
غانون اثاثی
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1402 10:06
در پستو زیر خرت و پرت ها پیدایش کرد با چشمانی وق زده و لبخندی تلخ که بر تمام صورتش ماسیده است با ته ریشی نامرتب و عرق چینی برسر درون قابی شکسته و از پشت شیشه ای گرد گرفته به بیرون زل زده است کمی آشنا به نظر می آید ولی ایران خانم هرچه فکر کرد, او را بخاطر نیاورد پشت قاب , روی مقوای زرد رنگ زرداب گرفته با خطی رنگ پریده...
-
به عزت و شرف لا اله الا الله
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1402 19:29
به عزت و شرف لا اله الا الله بلند بگو لا اله الا الله ای وای من کجا هستم الان باید طبق قرار تو بیمارستان باشم پس چرا دارن تختم رو حرکت می دن چرا ملافه کشیدن رو صورتم بذار ببینم ، نه انگار اینجا یه خبرایی هست کی مرده که این جمعیت دارن گریه می کنن و دنبال جنازه میان من ، یعنی من به این آسونی مرذم مکه جلال نگفت این فقط...
-
عسلک وسنگ صبور
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1402 21:55
مدتی بود که عسلک اون شادابی و سرزندگی همیشگی رو نداشت . برخلاف معمول که ناراحتی ها و دردل هاش رو هر شب با سنگ صبور مهربون در میون می ذاشت و با تسٌلی های اون ، ذهن و دلش آروم می شد و شب رو با آرامش می خوابید ، یکی دو هفته بود که لام تا کام حرفی به زبون نمی آورد و در مقابل پرسش های مکرٌرِ سنگ صبور مهربون با چشمای نمناک...
-
ایران خانم شاخ و شونه می کشد
شنبه 18 شهریورماه سال 1402 10:58
ایران خانم : مگه من گروگان تو هستم ؟ حاج آقا : بعد از چهل سال زندگی مشترک تازه فهمیدی؟ ایران خانم : حالا از جون من چی می خوای ؟ حاج آقا : هیچی .تو ضامن بقای من هستی ایران خانم : هر چی بخوای بهت میدم ولم کن. حاج آقا : زرشک !!!! مگه چیزی هم داری بهم بدی ؟ ایران خانم : این همه ثروت آبا و اجدادی دارم . حاج آقا : خواب دیدی...
-
نفرین
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1402 14:17
ایران خانم: نه می بخشم نه فراموش می کنم. خونه خرابم کردید، بچه ها مو آواره کردید هزار بلا هم سر دخترا و پسرام آوردید. صدایی آسمانی در تالار می پیچد : خداوندا تو شاهدی که من در طول زندگی دنیایی خود احدی از دشمنانم را نفرین نکردم ، ولی این ها را از رحمت خودت دور کن و نسلشان را از روی زمین بردار و به آتش دائمی دوزخ...
-
ایران خانم در صحرای کربلا
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1402 20:46
ایران خانم در صحرای کربلا ایران خانم بیرون یکی از خیمه ها نگران صحنۀ جنگ بود که ، تو لشکر دشمن چهرۀ آشنایی دید ... بله فرمانده اونها خیلی شبیه کدخدای ده بود . از اون دور ها هم یه چیزی شبیه برج میلاد دیده می شد .
-
یک کشف در خانه تکانی ایران خانم
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1402 19:04
در پستو زیر خرت و پرت ها پیدایش کرد با چشمانی وق زده و لبخندی تلخ که بر تمام صورتش ماسیده است با ته ریشی نامرتب و عرق چینی برسر درون قابی شکسته و از پشت شیشه ای گرد گرفته به بیرون زل زده است کمی آشنا به نظر می آید ولی ایران خانم هرچه فکر کرد, او را بخاطر نیاورد پشت قاب , روی مقوای زرد رنگ زرداب گرفته با خطی رنگ پریده...
-
ایراندخت و برادران
شنبه 11 شهریورماه سال 1402 11:33
ایران خانم بی حال و نیمه بیهوش روی یک تخت فکسنی قدیمی دراز کشیده بود و دکتر بالای سرش مشغول معاینه بود. تنها دخترش ایراندخت گوشۀ اطاق ایستاده بود و بی صدا اشک می ریخت . پسرای ایران بیرون اطاق خونسرد و بی خیال با هم پچ پچ می کردند . شاید برای تعیین تکلیف خونۀ ویرانۀ مادرشون با هم قرار و مدار می گذاشتن. موقعیت این زمین...
-
آتش در اتاق مرد عملی
جمعه 10 شهریورماه سال 1402 11:39
مارها و عقرب های خونۀ اون تمام محله رو پر کرده بودن مردم هم خونش رو آتیش زده بودن اونم وسط آتیش گیر کرده بود و فریاد می کشید . زن وحشت زده از خواب پرید از پنجره دید دود غلیظی از اون ور حیاط ،طرف اطاق مرد عملی بلند شده.
-
بوی الرحمن
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1402 11:12
دیوار به د یوار آپارتمان ما آقای دکتری با خانمش در سنین بالای هفتاد زندگی میکنند که یک عمر عاشقانه با هم زندگی کرده اند .دکتر در این سن و سال هر روز ساعت شش ونیم صبح برای کار از خونه میزنه بیرون و طرفهای غروب بر میگرده . یحتمل در روز چند بار به خونه زنگ میزنه و از خانم سراغ می گیره . چون بارها شده به خونه ما زنگ زده و...
-
نمایش در یک پرده
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1402 16:00
رستم زخمی ، بر روی زمین افتاده و در حال مرگ است . دستی به یال خونین رخش می کشد که کنار او افتاده و او هم واپسین دم زندگی خویش را می گذراند . درسمت راست پهنه نمایش و کمی در پشت ، اهورا و اهریمن بدون پیروزی فرجامین با هم کشتی می گیرند . رستم : نفرین بر این سرزمین پهلوان کش و عاشق کش نفرین بر این سر زمین نابکار پرور و...
-
کیک سرخ
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1402 10:22
کدخدا دستور داد به مناسبت پیروزی، درآشپز خانه اش کیک مخصوصی تهیه و بین اهالی توزیع شود . این کیک به شکل غریبی سرخ رنگ بود. منابع موثق در این باره میگویند کدخدا و آشپزهایش کیک را با دستان خونی تهیه کرده بودند .
-
آی قصه قصه قصه
شنبه 4 شهریورماه سال 1402 11:39
آی قصه قصه قصه داریم یه دنیا غصه آ ی خسته خسته خسته درا برومون بسته آی رشته رشته رشته ملت شده برشته آی دونه دونه دونه حاکم فقط ایشونه ؟ آی بنده بنده بنده پوست مارو کی کنده ؟ آی دوده دوده دوده سیاهی از کی بوده؟ آ ی درده درده درده کی مارو برده کرده ؟ آی زوره زوره زوره این آش که خیلی شوره آی شوره شوره شوره این زندگی چه...
-
طلاق کاملا توافقی
جمعه 3 شهریورماه سال 1402 15:05
آقای مهندس ملکی و خانم میرزایی که از همکاران ما بودند پنج شش سال پیش به دنبال یک ماجرای عاشقانه خیلی تند و تیز با هم ازدواج کردند و با وجود اینکه هنوز پای فرزندی به میان نیامده بود که رابطه آنها را پایدار کند ، این طور که ما می دیدیم هنوز همانطور گرم و عاشقانه با هم زندگی می کردند . برای همین هم خبر جدایی ناگهانی آنها...
-
پدر ژپتو
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1402 09:43
پدر ژپتو که یک کشیش ساده بود و از راه نجاری زندگی بخور و نمیری داشت. بعد از پیدا کردن یک پسر بچۀ یتیم در یک منطقۀ روستایی و شایع کردن داستان دروغ ساخت مجسمۀ چوبی پینوکیو که جون گرفته بود. خیلی مورد اقبال مردم ساده لوح شهرشون قرار گرفت و مرجع حل و فصل امور قرار گرفت و پس از مدت کوتاهی حاکم خردمند اونجا رو کنار زد و جای...
-
سرنوشت دکتر موفق
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 08:31
آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................ حاج آقا...
-
یک غفلت کوچک
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1402 16:28
پشت در بخش جراحی این پا و اون پا می شد و اشک می ریخت و خدا خدا می کرد که اتفاق بدی برای مادرش نیافتد . اون روز صبح زود بیدارشده بود تا نکند در اولین روز ، دیر به محل کار جدیدش برسد. وقتی داشت سور و سات صبحانه رو توی آشپزخانه فراهم می کرد،چشمش به ظرف های نشستۀ شام دیشب افتاد .با عجله آنها رو شست و گذاشت توی جا ظرفی ....
-
رضا، من و بهرام
سهشنبه 24 مردادماه سال 1402 16:46
آخرای شب بود که خسته و خواب آلود رسیدم خونه . کلید رو که توی قفل در آپارتمان چرخوندم ، در با یه گردش کلید باز شد. خیلی تعجب کردم چون اطمینان داشتم صبح زود که می رفتم در رو کاملا قفل کرده بودم . با تردید و توجیه اینکه شاید اشتباه کرده باشم در رو با احتیاط باز کردم و تو رفتم ، چراغ رو روشن کردم و اطراف رو با دقت و ترسی...