-
غریبۀ مهربون !!!
پنجشنبه 29 آبانماه سال 1393 15:06
اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد . نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی اتوبوس...
-
فاطمه
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 16:52
غروب بود وفاطمه دوارده ساله شاد و سرخوش از سیزده پر خاطره ای که اون روز در اطراف امامراده گذرونده بود ، روی صندلی جلوی مینی بوس سفید رنگ پدرش نشسته بود ، مثل همیشه شیطون و بی قرار .اونقدر ورجه وورجه کرد که صدای مهربون بابا بلند شد که فاطمه جان یا اروم بشین سر جات یا برو عقب پیش مادرت . در همین موقع به خروجی جاده به...
-
انتظار یک مادر
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1393 14:36
اون روز بعد از ظهر همۀ همکاران بخش، توی اطاق ما برای مراسم خداحافظی با خانم سلیمی جمع شده بودند . خانم سلیمی بازنشسته شده بود و قرار بود از هفتۀ اینده یک همکار جدید جانشین او بشود .هدیه ای برای او خریده بودیم و می خواستم از طرف همۀ دوستان به او تقدیم کنم که در باز شد و آقای رئیس وارد اطاق شد و پشت سرش جوانی سی و یکی...
-
حاجی تو هم !!!!!!
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1392 02:18
صبح که از در اومدم بیرون یه خانم غریبه ولی با تیپی کاملا آشنا !!! از خانۀ آقای روزبهانی اومد بیرون و در را پشت سرش بست . اول خواستم اهمیتی ندهم ولی بلافاصله یادم افتاد که آقای روزبهانی وپری خانم زنش ، به همراه پسر کوچکشان پریروز برای چند روز رفته اند شمال و اتفاقا پری خانم موقع رفتن به من سفارش کرده که مواظب خونه باشم...
-
دشت گل سرخ
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 19:38
طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا . حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و قرارشد...
-
کاش
شنبه 26 بهمنماه سال 1392 21:06
خسته و دلزده به خانه آمده ام، خانه ای که امشب ،تنهایی خود را در آن، بیش از هر وقت دیگری احساس می کنم . امروز مجبور شدم با بیست سال سابقه در خواست بازنشستگی کنم ، چون مرا به عمد و تدریجا طوری به حاشیه رانده بودند که دیگر تحمل این تحقیر برایم غیر ممکن شده بود . شغلی که برای من هم عشق بود ، هم شوق و هم امید به آینده ....
-
بیست سال دیر ، ولی
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1392 23:32
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو برداشتم و تا ته سر کشیدم . در همون حال که تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید...
-
هادی
پنجشنبه 5 دیماه سال 1392 19:36
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان برای خرید رفته بودم شهرک غرب . دم غروب که خسته و تشنه می خواستم برگردم خونه . به فکرم رسید یه سری به داداشم که چند هفته ای می شد اونو ندیده بودم بزنم. خونه اش نزدیک بود ولی ترجیح دادم یه زنگ بزنم بعد برم . گوشی رو الهه زن داداشم ور داشت وباشوقی که اون موقع نفهمیدم برای چی بود گفت...
-
معجزۀ عشق
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 23:06
دیروز جمعه را طبق معمول با خرید هفتگی و رفت و روب و پخت و پز شروع کردم و ادامه دادم تا بعد از ظهر . چون برنامه خاصی مثل دید و بازدید و گردش و پارک و سینما هم نداشتم ،دلتنگی عصرای جمعه یواش یواش آمد سراغم و دم غروب بود که به اوج رسید . بی اختیار از غصۀ تنهایی پناه بردم به گذشته ، یه فیلم کوتاه از خدابیامرز مادرم داشتم...
-
رویای آقای هدایتی
جمعه 11 مردادماه سال 1392 16:44
قدیمی ها یادشون میومد که آقای هدایتی بیست و دو سه سال پیش توی این محله آپارتمان کوچکی خرید و تک و تنها ساکن این جا شد. بنگاهی محل می گفت زن و یه دونه پسرش توی تصادف کشته شدن و اون دیگه نخواسته توی شهرشون بمونه برای همین هم به تهران آمده و با پست مدیر عاملی یک شرکت بزرگ خصوصی مشغول کار شده . در اون سال ها هر روز ساعت...
-
آرزوها در آیینۀ روح
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1392 19:24
همراه جمعیت کمی که هروله کنان به دنبال جنازه می رفتند منهم هر از گاهی همصدا شده و لا اله الله می گفتم .باورم نمی شد که این جسم ساکت و سنگینی که پیشاپیش بر دوش چند نفر جلو می رود جنازۀ من باشد . نمی دونم چرا یاد راه پیمایی ها و الله اکبر گفتن های خیلی سال های پیش می افتم . شاید یاد آن روزها برایم همان قدر تلخ باشد که...
-
زیر باران
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 11:24
Normal 0 false false false EN-CA X-NONE AR-SA توی اون بارون شدید ، پرویز به آهستگی رانندگی می کرد رامین هم تو صندلی عقب از سرما کز کرده بود و تو خودش مچاله شده بود . گفتم رامین میخوای بخاری رو روشن کنم ، گفت نه نمی خواد خوبه . از پنجرۀ بغل پیاده رو و مغازه های بی مشتری خیابون ولیعصر رو نگاه می کردم . که یهو چشمم به یه...
-
رویا ، امید و آرمان
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 17:36
Normal 0 false false false EN-CA X-NONE AR-SA از خرید که اومدم ، سر راهم به آشپزخونه ،کنار تلفن یکی از اون پاکتهای کادوئی صورتی رنگ رو دیدم که روش نوشته بود تقدیم به رویای زیبای خودم . خط قشنگ آرمان بود که مثل خودش آرامش بخش و در عین حال اسرار آمیز می نمود . پاکت را باز کردم نوشته بود : "تو حق داشتی که می گفتی:...
-
در تاریکی
جمعه 5 آبانماه سال 1391 17:25
Normal 0 false false false EN-CA X-NONE AR-SA در تاریکی در تراس ایستاده بود ، به صدای مبهم و ممتد بارش باران و برخورد قطرات آب به سبزه ها و گل های کف حیاط گوش می کرد اما چشمانش به چراغ های دور و نزدیک شهر خیره بود و از خودش می پرسید آیا پشت چند تا از این چراغ های روشن ، آدم ها احساس شادی و خوشبختی می کنند؟ چند نفر از...
-
رباب.... تو مرا کشتی
سهشنبه 18 مهرماه سال 1391 22:14
Normal 0 false false false EN-CA X-NONE AR-SA در یاد داشتی که از خودش برجای گذاشته بود نوشته بود : نه من داش آکل هستم و نه تو مرجان . نه اینجا شهر شیراز است و نه ما به صد سال پیش برگشته ایم . ولی این قدر هست که بی وفایی و بی اعتنایی تو با من همان کار کاکا رستم و دشنۀ از قفای او را کرد . طوطی من هم مدت هاست در کنج قفس...
-
چشم آبی
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 13:41
Normal 0 false false false EN-CA X-NONE AR-SA آن شب بعد از سال ها مادرم را دیدم . درخواب . گفت : می خواهم بیایم پیشت . با تعجب پرسیدم چطور ؟ از اون دنیا ؟ عکسی را که در دستش بود نشانم داد و چند بار به علامت تاکید با انگشت به روی آن زد. عکس جواد بود . جواد هفتۀ پیش آمده بود خواستگاری ، و من می خواستم مثل سایر موارد...
-
عسلک و سنگ صبور مهربون
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 18:39
Normal 0 false false false EN-CA X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 مدتی بود که عسلک اون شادابی و سرزندگی همیشگی رو نداشت . برخلاف معمول که ناراحتی ها و دردل هاش رو هر شب با سنگ صبور مهربون در میون می ذاشت و با تسٌلی های اون ، ذهن و دلش آروم می شد و شب رو با آرامش می خوابید ، یکی دو هفته بود که لام تا کام حرفی به...
-
ای بسا ارزو
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 20:54
Normal 0 false false false EN-CA X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 ا صرار بسیار و گریه های مادرش سرانجام دل او را نرم کرد که به آخرین خواستگارش ، که این روزها بسیار کم شده بودند جواب مثبت بدهد . به این شرط که مراسم ، ساده و مختصر برگزار شود . علیرغم دل شوره و نگرانی زیادی که داشت ، شب زفاف یکی از زیباترین و لذت...
-
شلوار دو تا
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 21:07
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 پرویز بود که زنگ زد ، می خواست منو ببینه . قرار شد شب یه سری بیاد پیشم خونه . مدتی بود ازش خبری نداشتم . قدیما گاه گداری برای دردل یا مشورت میومد پیشم یا من می رفتم دفترش . اونشب اومده بود که مشکل بزرگ خانوادگیش رو که براش پیش اومده بود باهام در میون بذاره . اونم...
-
خدا حافظ کویر
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 15:08
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 اون روز برای اولین بار طی سال های متمادی صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره . کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را نوازش می داد . آنچه این منظره...
-
مونولوگ روزه
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 16:02
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 آخه مرد ، میخوام ببینم این چه جور روزه ایست که تو می گیری . تو که به قول خودت از ده سالگی روزه گرفتن رو شروع کردی و خوشحالی که یک روز هم روزه ات رو نخوردی پس چرا ؟ پس چرا هر روز زبان دروغگوت درازتر ، چشم حریصت دریده تر، پای خلاف رو ات قوی تر، دست متجاوزت درازتر شکم...
-
اعتراف
جمعه 30 تیرماه سال 1391 17:45
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 - مدتیه که رفتارت خیلی تغییر کرده - راستش باید یه اعترافی بکنم - حدس می زنم چیه ولی خوب بگو - عشق من و شوق ازدواج با تو فقط یک هوس بود . - و حالا دیگه هوست فرو کش کرده - بگی نگی همین طوره . مخصوصا که وقتی تو رو...
-
رویای تلخ و شیرین
شنبه 24 تیرماه سال 1391 22:09
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 خواهرش می گفت در این لباس عین فرشته ها شده ای . در لباس بسیار زیبای عروسی بدون نگرانی از فلج پای راست و در حالی که با آن کفش های پاشنه بلند بسیار شیک به...
-
حاج آقا
جمعه 23 تیرماه سال 1391 13:50
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 - کار خلاف قانونی که نکرده بودم ، آقای قاضی . از دادگاه برای ازدواج مجدد مجوز داشتم . - چطور بدون موافقت همسر اول توانستید این مجوز را بگیرید - با توجه به احضاریه های مکرر دادگاه و عدم مراجعه او ، توانستم مجوز را بگیرم - ولی خانم گفته اند که هیچ احضاریه ای دریافت...
-
بخشش
سهشنبه 20 تیرماه سال 1391 21:01
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 از ده سال پیش که به خاطر بیماری و فوت مادرم به ایران برگشتم ، دیگر فکر سفر به وطن رو نکرده بودم. این بار هم خبر بیماری شدید خواهرم نازنین داشت منو به اون سمت می کشید . بیشتر زمانِ طولانی سفر رو به مرور خاطرات زندگی در ایرانی گذروندم که یک زمانی برای من بسیار عزیز...
-
در بند
شنبه 17 تیرماه سال 1391 11:22
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 دختر عزیزم یادداشت کوچکی را که به زحمت از زندان بیرون فرستاده بودی به دستم رسید . از مژده سلامتیت خوشحال و از مصائبی که در آنجا بر تو می رود به قول خودت خواب در چشم ترم می شکند عزیزم از من راهکاری برای تحمل و...
-
خاطرات گمشده
شنبه 10 تیرماه سال 1391 17:53
در گرگ و میش هوا از انتهای بازارچه زنی با چادری گلدار شتابان و گریان پیش می آید . دست دختر بچۀ کوچک خواب آلودی را در دست دارد و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد . به جلوی امامزاده که می رسد لختی می ایستد و به درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته می کشد و...
-
بودن یا شدن
شنبه 3 تیرماه سال 1391 20:24
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 اون روز با این که شنبه بود و اول هفته، اصلا سر حال نبود . دلشوره داشت و انگار غمی ته دلش رو چنگ می زد. تو سازمان ، مثل همیشه با همکاراش خوش و بش نمی کرد موقع اجرا هم یکی دو بار نزدیک بود بد جوری تپق بزنه که به خیر گذشت . صبح موقعی که داشت جلو آینه دستی به سر و روش...
-
سعادت آباد
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 13:38
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ زن و فرزند سر انجام اعدام شد . دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش ، مادر و...
-
پیوند
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 16:05
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 صبح وقتی از در بیرون می رفت دید ماموران اورژانس از درِ آپارتمان روبرو "دکتر" را روی برانکارد به بیمارستان می برند . همسایۀ سالخورده اش از سه سال پیش پس از فوت همسرش تنها زندگی می کرد . پسرانش هم از سال...