-
رویا 5
دوشنبه 19 تیرماه سال 1402 08:33
ادامۀ رویا 4 ..... بعد از اون گریه های مفصلٍ توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم سیما با...
-
رویا 4
یکشنبه 18 تیرماه سال 1402 10:21
در پستهای قبلی گفته بودم " بعد از دزدیدن جنازه رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت : اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم. " و حالا ادامۀ قضایا....... ولی این...
-
رویا 3
شنبه 17 تیرماه سال 1402 10:42
با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده دفن کرده بودیم و ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به زیارت خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ،...
-
رویا 2
جمعه 16 تیرماه سال 1402 09:46
نیمه شب است و من خوابم نمی برد پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود می کنم و به بارش آرام باران خیره شده ام. چشمان خودم هم خیس است. تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش رویم محو نمی شود. راستش را بخواهید تصویر همۀ رویاها یکی یکی از جلویم رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن شب شوم یکی یکی برباد...
-
رویا 1
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1402 17:58
چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد. پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه و کبود خیلی آشفته بود ، بالاخره نزدیکای سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت، گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت بود و کاری به اوضاع و...
-
شاکر
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1402 08:31
- پاشو مرد یه کاری بکن ، الان شیش ماست بیکار نشستی تو خونه - چکنم عزیزم از دانشگاه که بیرونم کردن ، کتابام رو هم که اجازه چاپ نمی دن ، منم که کار دیگه ای جز نوشتن و گفتن بلد نیستم . - یه فکری به نظرم رسیده - چه فکری؟ - کتاباتو بده من به اسم خودم چاپ کنم -آخه نمیشه !!! - تو چکار داری ، رضایت بدی میرم دنبال چاپش - پس...
-
سعادت آباد
سهشنبه 13 تیرماه سال 1402 10:43
صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ زن و فرزند سر انجام اعدام شد . دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش ، مادر و خواهر او را با خوراندن سم کشته و خودش هم سم خورده ولی جان سالم به در برده ، برایش باور کردنی نبود. در تمام...
-
موبایل
دوشنبه 12 تیرماه سال 1402 09:27
این بار با تمام وجودم فریاد زدم طلاق طلاق طلاق و اون با صدای نکره اش نعره زد که مرگ مرگ مرگ یعنی که تا دم مرگ باید من رو تحمل کنی از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و به سمت در دویدم هنوز پایم را از چهار چوب بیرون نگذاشته بودم که مثل اجل معلق رسید و در را با شدت بست و فشار داد . پایم لای درگیر کرد و له شد ،از درد بیحال شدم...
-
مهرناز
یکشنبه 11 تیرماه سال 1402 11:34
از در محضر که اومدم بیرون انگار بعد از یک حبس طولانی مدت از در زندان بیرون آمده ام خیلی خیلی خوشحال بودم که دیگه ریخت نحس مهران رو با اون چشمای ور قلمبیده و هیزش نمی بینم.مهران لقمه ای بود که پدر و مادرم برام گرفته بودن تا جلوی شیطنت های منو بگیرن. لقمه ای که توی گلوم گیر کرد و نزدیک بود خفه ام کنه . مردک مزور حقه باز...
-
عادل آباد
شنبه 10 تیرماه سال 1402 11:39
پیش از اینکه از دادگاه به بند برش گردونن همه خبرشده بودن که براش اعدام بریدن. برادر مقتول تقاضای قصاص داشت و گذشت نکرده بود . اسمش توی شناسنامه رباب بود ولی دوست داشت رویا صداش کنن . وقتی وارد بند شد هنوز رنگش مثل گچ سفید بود مثل مردۀ متحرک راه می رفت و جواب هیچ کس رو نمی داد . قاضی به نمایندگی از فرشتۀ چشم بستۀ عدالت...
-
سقوط
جمعه 9 تیرماه سال 1402 15:32
نمیدونم چرا زندگی من سراسر با سقوط گره خورده .شش هفت سالم بود که دهانۀ چاه آشپزخونۀ خونۀ قدیمی ما فرو ریخت و مادرم تو دل تاریکی بلعیده شد . حدود ده سال بعد برادرم که توی پشت بوم داشت آنتن تلویزیون رو تنظیم می کرد از اون بالا سقوط کرد توی حیاط و منو با یک بابای بیچاره و دلمرده و عصبی تنها گذاشت . حدود یکسال از عروسیم...
-
کیمیا
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1402 15:14
در بند که بودم با خانم میانسالی به نام کیمیا آشنا شدم کیمیا زنی بود درس خوانده و بسیار فهمیده و شجاع. دکترای حقوق داشت و استاد دانشگاه بوده که به بهانه ای عذرش رو خواسته بودند. گویا وکالت بعضی از زندانیان سیاسی و حقوق بشری رو عهده گرفته بوده . این طوری هم که تعریف می کرد در یک تصادف مشکوک یک بنده خدایی رو کشته بوده و...
-
پرویز 4
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1402 09:56
پنج شش ماه پس از پیوستن مامان و فرناز به من در آمریکا در یکی از سایت های خبری ایرانی خواندم که دو نفر از قاچاقچیان و اشرار سابقه دار به جرم ربودن و قتل یک مامور سابق اطلاعاتی به نام پرویز ...... به اعدام محکوم شده اند، فرشته ... همسر سابق پرویز هم که متواریست به جرم مشارکت در آدم ربایی بطور غیابی به بیست سال حبس محکوم...
-
پرویز 3
سهشنبه 6 تیرماه سال 1402 15:13
از وقتی که ،در واقع، از ترس مزاحمت مجدد پرویز ، از اسپانیا به امریکا فرار کردم چهار پنچ سالی می گذشت . این مدت را با آرامش نسبی می گذراندم. در کالجی در ایالت اریزونا ادبیات اسپانیایی درس می دادم. دو سالی هم با یک امریکایی زندگی کردم و از او جدا شدم .از ایران هم بی خبر نبودم ولی سفارش کرده بودم جز در موارد اضطراری آنها...
-
پرویز 2
دوشنبه 5 تیرماه سال 1402 13:58
از ورود و اقامت من در اسپانیا یک سالی می گذشت و در این مدت با کارلوس در شهر والنسیا زندگی می کردم . با کارلوس در سفارت اسپانیا در تهران آشنا شده بودم و همو بود که که برای گرفتن اقامت به من کمک زیادی کرد. من هم در دورۀ دکترا در دانشگاه درس می خواندم و هم به طور پاره وقت در شرکتی مشغول به کار بودم . یک روز شنبه که برای...
-
پرویز 1
یکشنبه 4 تیرماه سال 1402 12:50
انگار دستاش دیگه سنگینی سابق رو نداشت یا من عادت کرده بودم. آخه داشتم از زور بیخودی که دیشب تا نزدیک صبح میزد می گفتم . بعد به طعنه گفتم پرویز خان هرچی شمشیرت کند شده زبونت تیزتر شده عصبانی تر شد و تا اومد یه لگد حواله کنه با کون محکم خورد زمین و بی اختیار از درد فریاد بلندی کشید. چند ثانیه ای صبر کردم تا بلند شه ولی...
-
مهتاب 2
شنبه 3 تیرماه سال 1402 14:41
به محض این که رفتم توی دستشویی ، در رو از داخل بستم یه پیامک فوری به پرویز زدم که من تو شرکت گیر افتادم سریع خودت رو برسون. یه زنگم به 110 زدم که منو در این آدرس گروگان گرفتن به دادم برسین.بعد شیر رو باز کردم و چند بار هم سیفون رو کشیدم و به انتظار موندم. از اون طرف اون دو نفر که مشکوک شده بودن هی به در میزدن و صدام...
-
مهتاب 1
جمعه 2 تیرماه سال 1402 14:44
وقتی از تاکسی پیاده می شدم از شدت ناراحتی از اتفاقی که توی شرکت برام پیش آمده بود ، ناخودآگاه در تاکسی رو محکم بستم. راننده هم که از بغض من بی خبر بود، سرم داد که اوهو چته، منم برگشتم گفتم اوهو ننه ته راننده هم که انگار اونم یه باکیش بود، پیاده شد و اومد سمتم، که پرویز شوهرم اومد بیرون و با یه عذر خواهی غائله رو تموم...
-
ترس ناشناخته
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1402 12:33
نمی دونم چرا مادرم هوس کرده بود چند روزی ازشهر خوش آب و هوای خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون تفتیده دیدن من . به هر حال خیلی خوشحال شدم و فرصتی شد که شب جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت: فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من بذاری تو هال جلو...
-
قهوۀ داغ
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1402 09:11
غروب جمعه بود و باز تنهایی و حس غریب دلگرفتگی. برای همین به عزم پارک نزدیک خونه ، شال و کلاه کردم و زدم بیرون . از دکۀ سر راه یه لیوان قهوۀ اسپرسو خریدم و روی نزدیکترین نیمکت خالی پارک لم دادم هوای عالی بهاری و آرامش محیط حال خوبی به آدم میداد. لیوان رو برای خوردن قهوه به دهانم نزدیک کردم که ناگهان....... بله ناگهان...
-
عفریته
سهشنبه 30 خردادماه سال 1402 13:49
بابک با حال پریشان و آشفته و بی قرار روبروی من نشسته بود. سرگشتگی و پشیمانی از سر و روش می بارید . نخواستم تو این شرایط سرکوفتی بهش بزنم و بیشتر از این که بود ناراحتش کنم . ولی یادم می آمد روزی که هیجان زده پیش من اومد و از تصمیمش برای ازدواج با رویا خبر داد خیلی عصبانی شدم و سرش داد زدم که :" دیوانه ، ازدواج ،...
-
دلواپسی مادر
دوشنبه 29 خردادماه سال 1402 14:58
مادرم در بستر بیماری دلواپس گل های شمعدانی است : "ببین که پشت پنجره پژمرده می شوند پنجره را باز کن و قدری آب در گلدان بریز" می گویم :مادر هوا کمی سرد است و تو بیمار می گوید: نه ، منهم از هوای دم کرده اتاق بیمارم همۀ ما به هوای تازه احتیاج داریم حتی اگر سرد باشد بعد از ظهر به مادرم سری میزنم ، لبخندی بر لب...
-
چشمان آبی
شنبه 27 خردادماه سال 1402 06:00
وقتی پرسیدند دراین لحظات آخر اگر خواسته ای یا حرفی دارد فقط مهلتی خواست تا در چشم های ما نگاه و برایمان دعا کند وقتی چشم به چشم من که روبرویش ایستاده بودم دوخت من در آن چشم های درشت افسون کننده بر خلاف اتنظار اثری از ترس و التماس ندیدم ، هر چه بود امید و عشق بود که در دریای آبی دیدگانش موج می زد. وقتی دستور دادم کیسۀ...
-
آی ربابه جان
جمعه 26 خردادماه سال 1402 11:35
تازه سه سال از ازدواج ربابه با پسر عمویش گذشته بود که شوهر و برادر بزرگش را از دست داد. دهۀ شصت بود ؟؟؟ . در آن زمان مجتبی یکساله بود و سارا در شکم مادر . باغ بزرگی را هم که داشتند و زندگی همۀ آنها را تامین می کرد از چنگشان در آوردند. به فاصلۀ کوتاهی پدر رباب طاقت دوری پسر رشیدش را نیاورد و دق کرد . بیشتر فامیل هم از...
-
قصۀ موش و گربه ( روایتی نو)
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1402 22:48
قصه موش و گربه را جانا بشنو اینک ز خاک آرانا سال ها پیش گربه ها این جا حکم راندند جای انسانا شاهشان بود آریا گربه نام خود کرد شاه شاهانا گرگ ها شاه را مدد بودند تا از ایشان گرفت فرمانا روزگاری گذشت بر مردم از کم و بیش ، سخت و آسانا آریا گربه پیر و سرکش شد تخت و تاجش به گشت لرزانا گرگ ها گربه را برون کردند تا شود...
-
شرمتان باد
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1402 15:16
در بلندای قامت تاریخ دامان شما حرامیان بسی کوتاه چنان که بسیار زود شرمگاهتان برون افتاد
-
یکی از شبهای تنهایی
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1394 23:49
شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد یکی...
-
فریب
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 22:04
با لحنی که پر از حسرت و التماس پود پرسید: : من دارم می میرم ؟ یک لحظه دست و پام رو گم کردم که چی بگم :می ترسی؟ :نه نگرانم : نگران چی؟ : نگران تو و بچه :نگران نباش ، خدا بزرگه : آخه دست تنها چطور بزرگش می کنی؟ : حالا کی گفته که تو نیستی؟ : ببین فریده ، من که بچه نیستم . حال خودم رو می فهمم. :تو اگر خودت رو نبازی حتما...
-
یک سرگذشت
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1394 18:11
دم درِ محضر، وقتی می خواستم برای همیشه از بهروز جدا شوم، آخرین کلام من این بود که می دانم نسرین هم مانند من گول ظاهر تو را خورده است اما او بسیار حساس و شکننده است، مواظب باش که فاجعه ای به بار نیاید و زندگی تو با نسرین ختم به خیر شود. یک ماه بعد ، باوجود آنکه هنوز رسما با نسرین ازدواج نکرده بود . وقتی فهمیدم حامله ام...
-
عشق من در پاریس
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1394 12:16
به گوشۀ دنج و نیمه تاریک یه کافی شاپ پناه برده بودم ، یه پک به سیگار میزدم و یه جرعه از قهوۀ تلخ و داغ رو سر می کشیدم. دو ماهی بود که از بهرام بی خبر بودم و هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم یا خودم رو که گم کرده بودم پیدا کنم. توی همین اغتشاش ذهنی و سردرگمی بی انتها سیر می کردم که با یه صدای گرم و آشنا به خود اومدم :...