-
غریبه
دوشنبه 23 مردادماه سال 1402 14:07
اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد . نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی اتوبوس...
-
یکی بود یکی نبود
یکشنبه 22 مردادماه سال 1402 15:55
روباه ها و آدم ها (1) یکی بود یکی نبود . یه شهر بزرگی بود که توش روباه ها حکومت می کردند . عجیب این بود که گرگ ها هم در نقش عسس و گزمه و داروغه در خدمت و گوش به فرمان روباه ها بودند . تو هر محلۀ این شهر یه روباه رئیس بود و بزرگ روباه ها هم حاکم کل شهر بود . از شگفتی های دیگر این شهر این بود که روباه ها و گرگ ها همشون...
-
بی تابی ایران خانم
شنبه 21 مردادماه سال 1402 11:02
- ایران خانم چرا از وقتی از فرنگ برگشتی این قدر بی تابی ؟ - حال کسی رو دارم که یک عمر تو خرابه، نون کپک زده و آب شور خورده ،یه روز می برنش مهمونی توی کاخ، با سرو بهترین غذاها، بعد برش میگردونن تو همون خرابه ، با همون نون و همون آب .
-
این هم جناب شیطان
جمعه 20 مردادماه سال 1402 08:40
: بالاخره بعد از چهل سال تلاش تونستی با شیطان ملاقات کنی ؟ : بله ، اما !!!! : اما چی؟ : بماند !!!!! : چرا از اول تصمیم گرفتی دنبال شیطان بری ؟ : چون وعدۀ خدا نسیه بود و وعدۀ شیطان نقد . : سر چی با شیطان معامله کردی ؟ :به ازاء رسیدن به قدرت کامل، چیزهای بی ارزشی مثل وجدان و شرف و انسانیت را زیر پا گذاشتم . : راستی...
-
سعید، فرشاد و بهاره
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1402 10:50
تو خبرها اومده بود که دیشب یک اتومبیل بی ام و که با سرعت سرسام آوری در بزرگراه نیایش حرکت می کرد واژگون شد و یک زن و مرد سرنشین آن در دم جان خود را از دست دادند .طبق تحقیقات انجام شده این اتومبیل توسط یک پورشه تعقیب میشده که این حادثه روی داده است . راننده پورشه در حال حاضر در بازداشت به سر می برد . . . . دو شب پیش...
-
شهرزاد و خلیفه
سهشنبه 17 مردادماه سال 1402 17:57
شهرزاد : ای خلیفۀ بزرگوار میدانم شما لطف کردید و هزار شب برای من قصه گفتید تا مرا خواب کنید. اما امشب اجازه دهید من برای شما قصه بگویم خلیفه: بسیار خوب ، قصه ات را بگو شهرزاد : ولی داستان من شما را خواب نمی کند. خلیفه: پس چه؟ شهرزاد : آنچه می خواهم بگویم خواب را برای همیشه از چشمان شما می گیرد خلیفه: چه می گویی...
-
آخر خط
شنبه 14 مردادماه سال 1402 10:00
با صدای خشن راننده از خواب پرید : - خانم آخرِ خطه ، پیاده شین پیرزن زیر لب گفت : - چه زود رسیدیم با زحمت از اتوبوس پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت . بیابان برهوت و یک تابلوی رنگ و رو رفته که روی آن نوشته بود : شرکت سیر و سفر دنیا گشت مبدا – تولد ، مقصد - مرگ
-
پلک های سرد و سنگین
جمعه 13 مردادماه سال 1402 10:58
باد سردی می وزید آسمان تاریک بود پاش تا زانو درون برف و گل در گیر آتش امید گویی در دلش خاموش می شد خواب تنها آرزوی آخر او بود پلک های سرد و سنگینش بسته می شد ناگهان یک سیلی محکم به صورتش خورد گونه اش یک پارچه آتش شد بعد دنیا پیش چشمش تیره و تاریک . . . . وه چه خوابی بود خوش گرمای جان بخشی و نور سبز زیبایی در اینجا می...
-
امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1402 12:34
امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود . گفتم خدا بد نده علی چی شده؟ گفت: خیلی دلواپسم .گفتم: برای چی ؟ گفت : ممکنه زندگی و کارم رو از دست بدم گفتم : چطور ممکنه ؟ تو رئیس و سهامدار اصلی شرکت هستی . کی میتونه تو رو برکنار کنه . گفت: شرکت های رقیب دارند با بقیه سهامدارا مذاکره می کنند که اگر تغییر عمده ای تو مدیریت شرکت بدن ،...
-
صندوقچه
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1402 11:31
در گوشۀ قلبم صندوقچۀ کوچکی است که در یک روز طوفانی کلید آنرا باد با خود برد آنروز که گردباد فریب کلبۀ عشقم را بر سرم آوار کرد و رگبار دروغ اشک های حسرتم را شست در آن صندوقجه عکسی است از رویائی ترین لحظه های یک زندگی که شاید هزار بار به سر زمین فراموشی پر کشیده بود اگر کلیدش را باد تا سر زمین عشق بدرقه نکرده بود
-
ای بسا آرزو که خاک شده
سهشنبه 10 مردادماه سال 1402 08:31
اصرار بسیار و گریه های مادرش سرانجام دل او را نرم کرد که به آخرین خواستگارش ، که این روزها بسیار کم شده بودند جواب مثبت بدهد . به این شرط که مراسم ، ساده و مختصر برگزار شود . علیرغم دل شوره و نگرانی زیادی که داشت ، شب زفاف یکی از زیباترین و لذت بخش ترین شبهای زندگیش بود که تا نزدیکی های سحر ادامه داشت . تازه آفتاب زده...
-
روزی که زمین لرزید زیر پای فرعونیان
دوشنبه 9 مردادماه سال 1402 14:21
روزی که زمین لرزید زیر پای فرعونیان روز داوری ، آنچه ایشان سالیان سال از گونه گونۀ پلیدی ها در خود انباشته بودند آشکار شد . پس مردم پرسیدند چه شده است که خبرهای پنهان فاش گردید ؟ آنگاه همۀ خلق برون آمدند که نتیجۀ کارهای خود و ایشان بنگرند از خیر وشر ، کم یا بیش . با الهام از سورۀ زلزال در قرآن مجید
-
یک زباله دانی متعفن
یکشنبه 8 مردادماه سال 1402 17:36
من اینجا زاده شده ام و بالیده و می دانم آن روزها چندان آلوده نبود شاید بهتر بود تحمل می کردیم ولی هرگز این گونه نبود که یک زباله دانی متعفن . این پیرمردان خرفت را که گمان می کنند استاد شیطان هستند باید از بازی بیرون کرد. برای رسیدن آن لحظۀ خاص اما ، باید شکیبا بود، هرچند آسان نیست . تماشایی است آن صحنه که همه بر می...
-
تصادف
شنبه 7 مردادماه سال 1402 13:51
دم غروب بود ، خسته و کم حوصله ده دقیقه ای می شد تو خیابان ولیعصرمنتظر تاکسی بودم .داشتم از کوره در می رفتم که یه ماشین اسپورت اخرین مدل جلو پام ترمز کرد و بوق زد . چند قدم عقب رفتم و زیر لب به این خر مگس معرکه لعنت کردم. ماشین هم عقب اومد و باز بوق زد. حوصله یک و بدو نداشتم و گرنه حالش رو اساسی می گرفتم. یهو چشمم...
-
چه دریافت احمقانه ای از آزادی
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1402 14:46
نوشته بود : جوونیم داره تموم میشه و من هیچی ازش نفهمیدم .من دنبال آزادیم و برای بدست اوردنش تا اونطرف دنیا می رم . برای همین هم از این جهنم رفتم . زنده باد سکس و سیگار برگ و تکیلا . مامان راستی ببخش که دلارهایی رو که قایم کرده بودی برداشتم . خدا حافظ . بی امید دیدار . یادداشتش رو مچاله کردم و زیر لب گفتم پسره دیوونه....
-
حالا که می روی
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1402 11:21
حالا که می روی بی اعتنا و سرد و سبکسر داری تمام هستی من را انگار می بری از جان خسته تا تن درهم شکسته ام دستان سرد وملتمسم را نیز همراه خود ببر پاهای خسته ز ساعات انتظار بر سر قرار وین قلب و روح مردۀ من هم از آن تو اما دو چشم خیس مرا بگذار پیش من میخواهمش که بگرید شبانه روز درسوگ اشتباه تو یا اشتباه من، شاید
-
خواب آزادی
سهشنبه 3 مردادماه سال 1402 17:43
پرنده ای که بالش راشکسته اند ودهانش را بسته ، که نخواند در قفس زندانی قفس درون یک اتاق نیمه تاریک اتاق نیمه تاریک، سلولی از یک زندان بزرگ و این زندان در ناکجا آباد ستمزار گاهی می اندیشم که آن پرنده منم و شگفت نیست که چرا هنوز زنده ام چون همیشه خواب آزادی می بینم و خواب بهار و باغ و خواب دستی که بر زخم هایم مرهم می نهد...
-
باز هم خواهر
دوشنبه 2 مردادماه سال 1402 08:38
شب بسیار خوبی را گذرونده بودن . شام عالی در محیطی با صفا همراه با برخورد بسیار صمیمانه و شاد و شاید بتوان گفت عاشقانۀ نادر با شهرزاد. وقتی در مقابل در ویلایشان از ماشین نادر پیاده شدن ، شهرزاد طاقت نیاورد و گفت : شهربانو چطور بود؟ برق عشق رو تو چشمای نادر دیدی؟ شهر بانو گفت بذار بریم تو سر فرصت بحث کنیم . شهرزاد: یعنی...
-
برج العرب
یکشنبه 1 مردادماه سال 1402 14:34
مهمونی کوچکی داده بودیم ولی وقتی همه رفتن دیگه نای راه رفتن نداشتیم با این وجود وقتی داشتیم ظرفا رو می شستیم و خشک می کردیم ، نسترن گفت میدونی این مستاجر بالایی ما عروسی دخترش رو تو برج العرب گرفته .گفتم همونا که پارسال خونۀ دکتر رو اجاره کردن ؟ گفت آره اینا مقیم امریکا هستن و سالی یکی دو ماه میان ایران. دکتر هم که...
-
دورهمی
شنبه 31 تیرماه سال 1402 11:20
بعد ار ده دوازده سال این اولین بار بود که همۀ خانواده جمعشون حمع شده بود و سر سفره دور هم نشسته بودند .به برکت تعطیلات کریسمس و با یه هماهنگی قبلی، بچه ها همزمان ، از جاهای مختلف دنیا خلوت خونۀ پدر و مادر رو با سر و صدا و خنده پر کرده بودن . شهره با شوهر و دختر پنج سالش از سوئد خودشو رسونده بود . شهرام با زنش و پدرام...
-
تنهایی
جمعه 30 تیرماه سال 1402 12:54
شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد یکی...
-
آوار
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1402 12:38
خواب دیدم رفته بودیم از یک فروشگاه بزرگ که تازه افتتاح شده بود، حرید کنیم که یهو آوار عظیمی روی سرمون خراب شد ولی همه مون اون زیر ، تو ی محوطۀ نسبتا بزرگی زنده مونده بودیم . نور و هوای کمی از یه سوراخ کوچک بهمون می رسید . مواد غذایی و دیگر مایحتاج ،به قدر بخور و نمیر ، هم اون زیر پیدا می شد . ولی هیچکس برای نجات ما...
-
مفخم
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1402 13:52
اولین بار بود که مفخم رو این طور شاد و شنگول و مشغول بگو و بخند با مهمونا می دیدم .مردی جدی و متفکر که همیشه تو خودش بود و حتی گاهی به نظر عبوس میومد. یه سالی می شد که از زندون آزاد شده بود . به جرم فضولی !! سه سالی اون تو آب خنک خورده بود و حالا به نظر میومد حالش جا اومده و کاملا ادب شده . برگشتم به خواهرم که کنارم...
-
خدا نگهدارت .سپیده
سهشنبه 27 تیرماه سال 1402 10:06
"احمد جان منو ببخش از اینکه رفیق نیمه راه شدم تو خیلی تلاش کردی منو خوشبخت کنی و از این بابت خیلی از تو ممنونم .با تو لحظات شاد وخاطره انگیز زیاد داشتم ولی خوشبختی از لحظه های شاد ایجاد نمیشه . خوشبختی در زندگی، اون رضایتیه که ادم در فاصلۀ اون لحظه های شاد حس میکنه ،این نخ تسبیح رضایت که لحظات شاد رو بهم وصل...
-
تلفن نیمه شب
یکشنبه 25 تیرماه سال 1402 10:34
ساعتی از نیمه شب گذشته بود اهنگ ملایمی پخش می شد و من در کنار نور مهتابی چراغ خواب کوچک روی تختم دراز کشیده ام ولی خوابم نمی برد . فردا یک ملاقات هیجان انگیز و مهم دارم .بعد از جدایی از پرویز که چند سال از آن می گذرد امیدوارم با ازدواج با محمود بتوانم سر وسامانی به زندگیم بدهم و اندکی از خوشبختی را مزه مزه کنم . برای...
-
بختک
شنبه 24 تیرماه سال 1402 09:38
: دکترجان چند ساله دائما احساس می کنم بختک سیاه و سنگینی توی خواب افتاده روم و تاب و توانم را گرفته . : چند سالته؟ : شصت سال :چند وقته این حالت در تو بوجود اومد؟ : حدود چهل سال . :عزیزم , این بختکی که تو می بینی واقعیه و در خواب نیست !!!! : باید چه کرد ؟ : بیا نزدیک در گوشِت بگم
-
درد بی درمان
جمعه 23 تیرماه سال 1402 11:47
اسمش معصومه بود که ما صداش می ردیم مَسی جون. دوست سال های دور مادرم بود . بزرگتر که شدم فهمیدم از خانواده قاجار بوده با لقب تاج الملوک و اوائل سلطنت رضاشاه پس از در گذشت شوهر جوانش و با داشتن یک پسر کوچک به اصرار پدرش به عقد پسر عموی عیاش و تریاکی و الکلیش در آمده . از وقتی یادم می اومد تکیه کلام مَسی جون "درد بی...
-
تاوان دلبستن به یک رویا
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1402 13:21
از دفتر که اومدم بیرون هنوز پر از غیظ و نفرت بودم.سرراه رفتم یه رستوران خیلی گرون قیمت و دق دلم رو با سفارش یک غذای مفصل و مخلفاتش ، سر کیف پولم و شکمم خالی کردم . بعد اومدم خونۀ خواهرم که پیش از عید دسته جمعی مهاجرت کردن به کانادا و خونه رو برای فروش سپرده اند به من .با بی حوصلگی خودم رو انداختم رو مبل و تلویزیون رو...
-
نفرینِ ِفرستاده
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1402 11:18
ایران خانم: نه می بخشم نه فراموش می کنم. خونه خرابم کردید، بچه ها مو آواره کردید هزار بلا هم سر دخترا و پسرام آوردید. صدایی آسمانی در تالار می پیچد : خداوندا تو شاهدی که من در طول زندگی دنیایی خود احدی از دشمنانم را نفرین نکردم ، ولی این ها را از رحمت خودت دور کن و نسلشان را از روی زمین بردار و به آتش دائمی دوزخ...
-
پایان خط
سهشنبه 20 تیرماه سال 1402 09:35
توی تاریکی در تراس ایستاده بود ، به صدای مبهم و ممتد بارش باران و برخورد قطرات آب به سبزه ها و گل های کف حیاط گوش می کرد اما چشمانش به چراغ های دور و نزدیک شهر خیره بود و از خودش می پرسید آیا پشت چند تا از این چراغ های روشن ، آدم ها احساس شادی و خوشبختی می کنند؟ چند نفر از زندگی خود راضیند و چند نفر فقط وضع موجود را...